نفس ِ حق ِ پیرمرد، رزق شب عیدمان بود انگار.
نگاه گرم و دستهای گرمتری داشت.
و تو هرکار کردی نشد که نگاهت در او قفل نماند.
و تو انگشت حیرت بر دهان ماندی از چرخش چرخ گردون، از بیست و هفتم رجب سال ِ فتنه تا مبعث سالی که امسال باشد و بخت و کام ِ جاودانه بهراه.
و او از پیامبری گفت که طوبای محبت بود و گفت قصهی اویسِ قـرَن را که آویختهی مهر ِ «محمد»ی بود که نادیده عاشقش شد و نادیدهاش چشم از جهان فرو بست و بیچاره او که تا عمر داشت ندانست محمدِ پیامآور مهر، وقتی دلش هوای بوی بهشت میکرد مشام به سمت او در یمن میگرفت و گفت تقصیر از دلْ کوچکیِ اویس بود که تاب آنهمه مهر محمدی را نمیآورد… و نه که محمد، که درود خدا بر او باد! نمی خواست و نخواسته که اویس بداند او چه قدر دوستش دارد! و چقدر هوائی اوست!!!
و گفت: تو هم، اگر دلت وجه الله میخواهد و نظر در آن، باغ دلت را بزرگ کن و علفهای هرزش بچین. همین!
دیدگاهها
بسم الله
.
سم پاشی قبل از شکوفه دادن بود و بعد از شکوفه ها، ،سم پاشی اول را انجام دادیم، موقع دومی چون اولین بارم بود دقیق تشخیص ندادم، مهندس گفته بود وقتی میوه ها تازه دارند شکل میگیرند باید سم پاشی بکنی، ولی یک هفته زودتر سم پاشی کردم،سه روز نشد که دیدم همه ی شگوفه ها ریخته اند و از بین رفته اند،مهندس را صدا کردم ، گفت: اگر یک هفته صبر میکردی امروز به جای شکوفه های از بین رفته ،میوه های تازه شکل گرفته را تماشا میکردی.تهذیب اگر زودتر از ایمان و علم باشد مثل همین سم پاشی است!