برای حاج ولی

این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد.

هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود آمده از برهوتی که پهلوی‌ها سر خوی و فرهنگ و مناسباتش آورده بودند را تا آن‌جا که جا داشت ترمیم کرد.

بگذارید ماجرا را از آن‌جا که من همراهش شدم تعریف کنم. از تابستان سال‌های اول دهه هفتاد که ما نوجوان بودیم و محرم و صفر روی مدار گرمای تابستان بود و بی‌آنکه فرقی داشته باشد مال کدام مسجدیم، قرار هر روز عصرمان مسجد حجتیه بود در خیابان شیخ‌مهدی. یعنی که هر سال عصر عاشورا وقتی دسته‌ها جلوی مقبره می‌رسیدند، حاج ولی می‌رفت روی سقف وانت و یک‌نفس زیارت عاشورایش را که با جمع می‌خواند، قرار را یادمان می‌انداخت که از فردا عصر به عصر تا چهلم امام، زیارت عاشورا داریم و راست راستش این است که شرف پوشیدنِ پیراهن مشکی‌ در محرم و صفر را از همان قرارها دارم؛ وقتی لابلای سخنرانی‌های قبل زیارت، گریز می‌زد به مشکی پوشیدن و یادمان می‌داد محرم و صفر یعنی ماه عزا و تنها جائی که کراهت از مشکی پوشیدن رفته است، عزای سیدالشهداست.

و خیلی از رفاقت‌هامان همان‌جا شکل گرفت. و چون زیر علم است تا الان مانده است. وگرنه ما کجا و فهم برکتِ زیر علمِ ارباب را بودن و خاصیت و اثرش را؟ و «حب الحسین یجمعنا» را!

دروغ چرا، برای من که ازل تا هنوزِ امروز، عادتِ بدِ دیر رفتن سر قرار و جلسه و فرودگاه دارم، هنوز مزه‌ی آن زودتر از ساعت رفتن‌ها به حجتیه که جای خوب و نزدیک به صندلی حاجی گیرمان بیاید و بختِ برداشتن صندلی حاجی نصیب یکی‌مان شود، زیر دندانم هست. نمی‌دانم الان هم رسمش همین است یا نه. اما آن سال‌ها عادت داشت که روی صندلی‌ای مندرس کنار منبر قدیمی مسجد بنشیند و سخن بگوید و بعد برسد به زیارت عاشوار تا فراز «انی سلم لمن سالمکم» اول و چون کیپ تا کیپ مسجد پر می‌شد، بلند شود و کسی که آن نزدیک‌ها نشسته بود صندلی را بردارد و دست به دست بدهد که صندلی برود روی سکوی پت و پهنِ کناری که جا برای رو به قبله نشستن حاجی باز شود. ما یعنی من و مهدی –که الان آخوند شده- و آن یکی مهدی و محسن و سعید و آن یکی سعید، دم پر بودیم و معمولا بختِ برداشتن صندلی مال یکی از ما و بیشتر از آن‌ها مال من بود.

مجمع قاریان قرآن مکتب‌النبی که به اختصار، مجمع می‌گفتیمش همان سال‌ها شکل گرفت. با آن نشان‌واره‌ی باشکوهی که از ترکیب رحل و مقرنس محراب و آیه تنزیل، با صلابت و زیبا روی دیوار مسجد سجادیه جا خوش کرده بود. در همان خیابان شیخ‌مهدی. قرارمان در ۹ ماه مدرسه، صبح‌های جمعه بود و در سه ماه تابستان، شب و روز و وقت و بی‌وقت. یعنی هر کسی مسجد خودش را می‌رفت و پاتوق خودش را داشت و در عین حال از بچه‌های مجمع هم بود. آن‌جا مال همه بود. الان هم که همه‌مان ریش و سیبیل درآورده‌ایم و ریش و سیبیل همه‌مان دارد به سفیدی می‌زند، وقتی بعد سال‌ها هم را خیلی اتفاقی مثلا حین تنظیم باد چرخ ماشین‌هامان در خروجی شهر و یا در صف سوار شدن به طیاره در فرودگاه بندرعباس و یا شق و رق و رسمی، در ورودی سالن اجلاس سران می‌بینیم و قیافه آشنا می‌زند و اسمِ هم را به یاد نمی‌آوریم، کلیدمان به ناخودآگاه این جمله است «سن مجمع‌نین اوشاخلارینان دئیردین؟» و این یعنی همان هویت‌سازی که اول حرفم گفتم و مجمع، جمعِ بچه‌هائی بود که حاج ولی دور سرش جمع کرده بود که به‌شان قرآن و زندگی و روابط انسانی-اجتماعی یاد بدهد و نسل‌سازی و هویت‌سازی کند و اگر نبود و نسل بعد انقلاب را تربیت نمی‌کرد، معلوم نبود نسل مردم امروز شهر کِی دوباره به هویت تاریخی‌ای که مردم قبل از پهلوی‌ها، خوی را دارالمومنین کرده بودند، وصل می‌شدند.

اصلا این‌ها به کنار، کار بزرگ حاجی تربیت نسلی از نوجوان‌ها بود که راه‌شان به حوزه ختم شد و الان از استوانه‌های حوزه‌اند و اغراق نیست اگر بگویم، بزرگ‌تر از تربیت نسل نو برای روحانیت، این‌که او توانست جمعی را «دینی» بار بیاورد، طوری‌که از همان سنگ اولِ بنا یادمان باشد که حلال خدا حلال است و حرامش حرام و اما و اگر و تبصره و اغماض ندارد و پاکی و نجسی برای‌مان خط قرمز باشد و نایستیم و تماشا کنیم که اگر اتوبوس نگه نداشت، نماز صبح‌مان قضا شود و کک‌مان هم نگذرد و شخصیت‌مان داخل خطوط مذهب و دین و تعصب روی احکام خدا شکل بگیرد، همه از برکت حرکت اوست.

دوره‌ای چنان در نخ او و کارهایش بودم و زندگی و روابطش برایم مهم بود که می‌ایستادم گوشه‌ای و رفتارش را با حرف‌هائی که می‌زد تطبیق می‌دادم. مثلا وقتی از احترام به والدین می‌گفت، من مشتاق بودم ادبش را در برابر پدرش ببینم و می‌دیدم که حاج ولی به آن بزرگی جلوی پدرش تا کجا کرنش دارد و قدم پشت سر پدرش برمی‌دارد و دروغ چرا، یکی دوبار برای پنچرگیری دوچرخه هِروی نمره ۲۸م رفتم تا قالاقاپیسی که مغازه قدیمی پدر پیرش آن‌جا بود که پیرمرد تا پنچری دوچرخه‌ام را می‌گیرد میهمان چای دیر دم روی والر مغازه‌اش باشم و ساعتی دم‌خور آمشدعلی که داده‌هایم کامل‌تر شوند و مرتبه‌ی ارادتم وقتی تکمیل شد که یک‌روز وسط سخنرانی قبل زیارت عاشورا گریزی زد به خاطره‌ای مربوط به ایام انقلاب که قهرمان خاطره پدرم بود و این برای منِ عاشق و تشنه‌ی شنیدن از پدرم، تیر خلاصِ افتادن در پای ارادت بود!

بماند که با همان کله‌ی پر از باد نوجوانی، ان‌قلت داشتم به‌ش که «چرا آدمی به سیاق او باید نامزد نمایندگی مجلس در دوره ششم بشود و شأن و رتبه‌ی آدمی مثل او اجل از ده تای نماینده و وزیر و وکیل است» و کسی نبود گوشم را بپیچاند که «بچه! این معقولات به تو یکی نیامده!» و طول کشید تا بفهمم که املای نانوشته غلط ندارد و جرأت به میدان آمدن و به تکلیف عمل کردن با ماشین حساب‌های ساده قابل ضرب و جمع نیست!

یک ضلع دیگر به اضلاع ارادتم به او وقتی زیاد شد که دیدم وسوسه و سالوس و سخن‌چینیِ نمامان و خناسان، او را احاطه نکرد و در دام اختلافی که نمی‌دانم از کجا بین اهل دو مسجد حجتیه و میرزاابراهیم افتاده بود نیفتاد و برای رد تمام شایعات، در محفل قرآنی مسجد میرزاابراهیم که با حضور جواد فروغی در تابستان ۷۶ همراه آقا سیدحسن موسوی تبریزی حاضر شد.

او را همیشه آدم حساسی به شرع و حکم خدا یافته‌ام. حتا در سخت‌ترین روز عمرش وقتی داشت تمهید دفن دخترِ جوان از دنیا رفته‌اش را می‌کرد و چند نفر را گماشت دور و بر قبر قدیمی پدرش که بنا بود دخترش را روی آن دفن کنند و روی سنگ‌های قبور دور و بر پر بود از آیه‌ی «انّا لله…» و «هو الباقی» و اسم سیدالشهدا و آن چند نفر مامور بودند نگذارند ازدحام جمعیت پا روی آیه و اسم جلاله و نام امام بگذارند.

بعدها که بزرگ‌تر شدم و بیش‌تر به چشمش آمدم، همسفر هم شدیم. در اولین اربعینی که کربلا رفتم. ۲۲ بهمن ۱۳۸۷ و یادش بخیر آن بلائی که دسته جمعی سر آمریکائی‌های انگشت‌نگارِ لب مرز آوردیم و تا آخر سفر به‌ی خندیدیم و کاش روزی فراغتی داشته باشم برای روایت آن سفر پرکشش.

حرفم را جمع کنم. هزار کلمه بیشتر شد. و مگر بحر به کوزه می‌شود که کلمات ارادت من به حاجی در هزار تا جا و جمع شوند؟ برای منی که از قضا حسین پسر علی شرفخانلو هستم، دوست پدرم، حاج ولی آقای نوروزی یک مصداق بیّن برای عبارت «وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِر» در آیه‌ی «مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلا[۱]» هست. و امیدوارم قبل از این‌که دو تائی سررسیدهای یادداشت‌های روزانه‌اش را نظم و نسق نداده‌ایم، سنت لایتغیر الاهی راجع به‌ش محقق نشود.

دعای سرسلامتی و خوش‌عاقبتی او که نماد حسین‌چی‌های با خاصیتی است که از سیدالشهدا نه بتی برای پرستش و بهانه‌ای فقط برای گریه و اطفای هیجان مذهبی، که چراغی برای پیدا کردن راه در ظلمات آخرالزمان برای‌مان ساخته و برای استواریش در راهی که هرگز از آن خسته نشده و ادبِ تشکر از همسرش که بیشتر وقتی که برای تربیت ما صرف کرد، سهم او بود و سال‌هاست همراه و پشتیبان اوست، سلام و صلوات باشد بر محمد و آل محمد.


[۱] سوره مبارکه احزاب. آیه ۲۳: از میان مؤمنان مردمی هستند که در پیمانی که با خداوند بسته‌اند، راست و درست رفتار کرده‌اند، و از ایشان کسی هست که عهد خویش [تا پایان حیات‌] به سر برده است، و کسی هست که [شهادت را] انتظار می‌کشد، و هیچ گونه تغییر و تبدیلی در کار نیاورده‌اند.

دیدگاه‌ها

  1. بازتاب: اما گویی ریا شده بود | مرا آفرید آن که دوستم داشت

    1. نوشته
      نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.