و تو یوسف منی، نه منِ سیاهسوختهی بدبخت. مگر من چه تحفهی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شدهای و بیخود خیالت را ناراحت میکنی. میدانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیدهاست، کاغذ ۲۵ سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شدهام… من نمیفهمم دو روز دیر و زود شدن کاغذ چرا باید تو را به این حد آشفته بکند؟ کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحهای مفصل و دقیق تو، دیروز رسید و کاغذ سومت امروز. دومی را در ۲۳ سپتامبر فرستادهبودی و سومی را ۲۵ سپتامبر. در دومی کاملا آرام و آسوده بودی و بعد از دو روز اینهمه بیطاقتی و بیصبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتا بیتابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان. کاغذت را ۱۰ بار خواندهام. آنقدر آشفته، آنقدر جملهها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمیکنی که منِ خر ِ وامانده منتظر چش هستم و این چشها مرا به کلی از پا در میآورد؟
= = = =
بریدهای از نامهی سیمین به جلال. وقتی برای اخذ مدرک دکترا به فرنگ رفتهبود و جلالش را دلتنگ کردهبود.
خدایت بیامرزد جلال.
خدای جلال بیامرزدت سیمین!
دیدگاهها
دقیقا مثل من!