از بین همه ی سرهائی که روز عید قربان در مقابل حمامهای منا حلق کردم، از تراشیدن سر دو حاجی لذت بردم.
یکی حاجیای بود پیرسال از اهالی سیستان که فارسی را سلیس حرف میزد و موهایش به سپیدی برف بود و نه آنقدر پرپشت که مثل مال حضرت خودمان هفت هشت تیغِ تیز خرجش شود و از چند جا بریده و نه آندر کمپشت و تُنُک که به فوتی همه شان بریزند و نیازی به تیغ و تیزی و کف صابون و خیسی فراوان نباشد. موهای پیرمد به قدر نرم و نازک بودند که به یک رفت و برگشت تیغ از جا بنکن شود. و موهایش آنقدر لَخت و یکدست بودند که تو انگار کن داری پشمک از سر پیرمرد میزدائی. و آنقدر دلچسب بود که دلم میخواست تراشیدن آن موهای نرم و لطیف هیچوقت تمام نشوند!
حلق ماندگارتر اما مال سر حسن بود.
حسن زائری متوسط الحال از کاروان خودمان که زیاد کاری به کار جمع نداشت و وقت حلق، منتظر ایستادهبود گوشهای و متوجه شدم روی آنرا ندارد که از حلاقّی بخواهد که حلقش کند و موی از سر کم مویش بزداید.
همانطور ژیلت به دست سر پا ماندهبود و دیدهبودمش که مشکل حرکتی دارد و لابد سر پا ماندن برایش طاقت فرسا هم بود.
از تراشیدن سر پیرمرد سپیدموی بلوچ که فارغ شدم، صاف رفتم سراغش و خواستم آبی به سرش بزند که صابون مالیاش کنم تا مهیای حلق شود. فکر نمیکردم زور ژیلت به تراشیدن موی سر هم برسد. حلاقّی – سلمانی – هفت هشت کلهی قبلی را با خودتراش کردهبودم و تیغههائی که رویشان سوار بود. سر حسن را اما همان طور سر پا، بیآنکه جائی برای نشستن باشد بین آنهمه حاجی در حال حلق موی سر، خیلی راحت و زود و بی خون و خونریزی! به سلامت حلق کردم و حسن رفت پی گرفتن نوبت حمام برای دوش بعد از اصلاح و من دنبال سری دیگر که سرسری بتراشمش.
– – – –
…پس پریروز در آسانسور بود که خوردم به پست حسن و هماطاقیاش. حسن به تشکر از لطفی که روز قربان در حلق موهای سرش کرده بودم تشکر تعارف آمیزی نثار کرد و رفیقش درآمد که اینها خانودگی دنبال رفع و رجوع کار ملتاند و مگر یادت نیست ایام دانشسرای عالی ارومیه، پدر همین آقای شرفخانلو چهقدر به درد بچهها میخورد و چهقدر کارشان را راه میانداخت…
حسن انگار که برقش گرفتهباشد رو به من پرسید مگر فامیلی تو شرفخانلوست و مگر تو پسر همان علیای که همکلاسی ما بود؟
و وا رفت.
با پاهائی که دیگر لرزششان به چشم غیر مسلح هم قابل رؤیت بود و تا آسانسور بیست سی طبقه را بیاید پائین و به همکف برسد، نتوانست سرپایش نگهدارند و نشست کف آسانسور و سر به میان دو دست با حسرتی توأم با بغض و با صدائی که حالا رعشه به جان کلامش انداخته بود، از خاطراتی که گفت که باهم داشتهاید و ایام دانشسرا و همسایگی در خوی و روزهای شهرداری قرهضیاءالدین و مگر حالا اشک مجالش میداد؟
من اما نتوانستم در قبال شُر شُر احساسی که میباراند از تو بگویم و خیال خوشی که از تو ساختهام و رخ ننمودنهای مکرر تو…
.
آی تو که آن بالا نشستهای!
یاد تو
نام تو
در بیربطترین پردههای زندگی
در وطن
و دور از وطن
جاریست…
اما،
چرا نیستی
چرا نیستی تو؟
دیدگاهها
سلام
یه وقتایی نداشتن هیچ خاطره ای از عزیزی که از دست رفته بدجور دل آدمو می سوزونه…
قبول باشه اعمالتون و خدا هرساله قسمتتان کند.
خدا پدرتان را رحمت کند
حاج حسین اقای عزیز: پدر اسمانیت در بیست و دومین روز از بهاری وارد حریم خلوت الهى شد که پاییزی دلگیر برای مادرتان بود،وای چه صبری دارد این زن…؟ این چه وادی ای ست…؟ چه عشقیست…؟
ایا جز عنایت خاص حضرت زینب(س) به این زن اسمانی جوابی هست…؟
اری او بعد از اسمانی شدن پدرت،هم پدر بود برایت هم مادر.
او اسمانی بود واسمانی هست و خواهد ماند…
برای تحمل شدائد زندگی باید عاشق چیزی بود و مادر جلوه ای از خدا را در سیمای اسمانی این شهید عزیز و سالهای فراق در رخسار دوست با صفا مان دیده اند و چه شهودی از این والاتر…
خدایا این شیر زن را صبر زینبی عطا نمودی اجر زینبی نیز عطا فرما…
امین