همسایه بودن با چنارهای تناوری که همسن و سال خودتاند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک میکنند و سایهی بیمنتی ساختهاند برای بچههائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که میپیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخهها از دو سمت کوچه و از چتری که ساختهاند بالای سرت و وقت غروب اشعههای طلائی خورشید از لابلای شاخههای در هم تنیده بتابد روی صورتت و هر پائیز که میرسد به هر بادی که میوزد رخت برگ زردی که به یک فوت بند است هُرّی بیفتد پائین و تا صبح در معرض شلاق بیامان باد خزان هرچه دارد و داشته از تن برون کند و صبح وقتی در باز کنی با فرشی از خزان سرخ و زرد و نارنجی رخ در رخ شوی که کل معبر را پوشانده و خشخشی به راه افتاده از تماس پنجهی کفشها و جانِ بیجان برگها و به هر باد عین گیسوی یار اینسو و آنسو روان شود…
یا وقتی قدم در شهر بگذاری و ببینی سمفونی دل فریب برگریزان و خشخش بیامان خزان هر سوی شهر را چون چتری به زیر خود گرفته و غرق در لذتی شوی که تا پائیز هست و برگ هست و خزان هست و جشنوارهی رنگ و هزار رنگ و هزار نقش برگها جاریست در جان جاری باشد…
و این است پردهی هزار تکرار پائیز و شوقی که جان ما به جانش بند است…
تا باد چنین بادا!
= = = =
عنوان عاریتی است غزل ناب جناب علیرضا بدیع + و +
دیدگاهها
خوب بود.ممنون