تنها صداست که می‌ماند…

پیرمرد نصف شب‌ها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظه‌ی به خواب رفتنش شروع می‌شد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره می‌کرد و این هر شب اتفاق می‌افتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز می‌بیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد می‌خواند و سبحان‌الله می‌گوید و روانش با نماز اجین شده…
صدای خَش‌دار پیرمرد را شش هفت سالی بود نشنیده بودم. از روزی که در حوالی نیمه‌ی رمضان آن سال پرحادثه رخ در نقاب خاک کشید و رفت سوی دیاری که باید می‌رفت…
ام‌روز اما وسط معرکه‌ی تشییع یکی از اقوام، وقتی کسی طلب فاتحه کرد و جمع صلواتی نثار کرد و بسم‌اللهِ فاتحه‌الکتاب دهان به دهان چرخید بین جمعیت، از لابلای پچ‌پچ قرائت فاتحه‌ی جمع، حمدی شنیدم شبیه حمد و سوره‌ی او و یادم افتاد چقدر دلم برای صدای خَش‌دارش تنگ شده است…

دیدگاه‌ها

  1. قاصدک

    واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااا تو خواب حمد میخوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدای من چقدر از قافله عقبیم………….تلنگر محکمی زدین بهم با این خاطره تون.ممنونم واقعا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.