حقش نبود روز عیدی، وسط اینهمه دلخوشی، بعدِ اینهمه مدت نبودن و نخواندن و ندیدن، یکهو سر و کلهات پیدا شود و آبِ پاکی را بریزی روی دستی که هنوز توی پوست گردوست…
دلش را ندارم باور کنم، آن کسی که درخشان میخوانیاش، وجود داشته باشد.
به من باشد، همهی عالم را قلع و قمع میکنم.
بقول شما، شاید این هم پردهی دیگری از سفاهت و بلاهت و حماقتهای کودکانهای باشد که چند سال است هست و شاید چندین و چند سالِ دیگر هم بماند…
غرض اینکه؛ “شب رو باید بیچراغ روشن کرد!”
دیدگاهها
مادر حاتمی کیا. آبلیموی حالبُر 🙂