شبِ سومِ شعبان

نصف شب شده و نشده، حرم را می بندند تا کمی مانده به اذان صبح و نیم ساعت قبلش، صدای خفیف ضبط شده‌ای مدام repeat می‌شود که؛ مسجد برای تعمیرات و نظافت ساعاتی باید بسته شود و آرزومند قبولی عبادات زائران و مؤمنانیم و این جملات به زبان‌های مختلف آن‌قدر تکرار می‌شود تا همه را از حرم بیرون کنند.
عملیات تخلیه‌ی زوار، اول از همه از روضه‌ی منوره شروع می‌شود و رواق به رواق و شبستان به شبستان، مسجدالنبی خلوت و خالی از زائر و نمازگزار می‌شود تا حضرات به تعمیرات و نظافاتشان برسند…
ام‌شب وقت شروع عملیات تخلیه، حوالی روضه‌ی منوره بودیم و تا از رواق شمالی روضه بیرون‌مان بکنند، فرصتی دست داد تا صحن و رواق شمالیِ مسجد را غور و فحصی بکنم.
دور تا دور دیوارهای صحن شمالی مسجد را – که سقفِ چتری و متحرک دارد – با اسم صحابه و کبائر، کتیبه نویسی کرده‌اند. اسامی مبارک بعضی از حضرات ائمه هم بین‌شان هست. مِن جمله نام نامی حضرت صاحب علیه السلام که نوشته‌اند: « محمدُ الحَیّ » و بعدها که فهمیده‌اند چه گافی داده‌اند، الحَیّ اش را خراشیده‌اند که خوانده نشود و طوری دوباره نویسی‌اش کرده‌اند که خوانده شود: محمدالمهدی… یُریدونَ لِیُطفِئوا نور اللهِ بِافواهِهِم +
بعد اخراج ناجوان‌مَرده‌مان از مسجد، آمدیم سراغ کفشهایمان که نبودند! و در مملکتی که معروفِ به نداشتنِ دزد است، درست زیر تابش مستقیم نورافکن‌های پرنور، اُرسی‌هایمان به تاراج رفت که رفت!


ناامید و پا برهنه، تا ورودی بقیع رفتیم که مگر جای خلوتی یافت شود برای کُمیل خوانی سه نفره! یکی دو جا هم یافت شد و نشستیم و تا دعایمان درگیر شود و سوراخِ دعا را بیابیم، نظافتچی‌های حرم به قصد اخلال در حال خوشِ شبِ جمعه و اتصالِ سیمِ بندگی در صحن و سرای حضرت رسول، آمدند و جابجایمان کردند. آن‌قدر که بی‌خیالِ دعای کمیلِ مقابل بقیع شویم و متوجه گروه پنج شش نفره‌ای که به سمت بقیع نماز می‌خواندند.
جلو رفتم و نمازشان را شکستم. به اشتباه، سمت قبله را سوی بقیع حدس زده بودند. همین مانده که مفتیان و مرشدان وهابی، بعد کشف و رؤیت این صحنه، در بوق و کرنا کنند که؛ قبله‌ی شیعیان بنیادگرای ایرانی عوض شده و این‌آن به جای قبله و بیت‌الله، سمت قبور امامانشان نماز می‌خوانند… دوستانِ به قبله‌ی خطا ایستاده‌مان از بچه‌های کاروانِ دانش‌آموزیِ استانِ کرمانشاه بودند و همین یکی دو ساعت قبل رسیده بودند و تابِ صبر تا سحر و تشرفِ دسته جمعی را نداشتند و راساً اقدام به تشرف کرده بودند.
الغرض، امین ماند و من و توحید برگشتیم و سر راه و با همان پاهای برهنه، رفتیم از پاساژی در مجاورت هتل، برایش دشداشه خریدیم به دوازده ریالِ سعودی.
سر راه سیاه پوستی با دشداشه‌ی مندرس و سر و وضعی ژولیده با کفش‎های تا به تا، جلوی‌مان را گرفت و بعد این‌که مطمئن شد که ایرانی‌ایم، شروع کرد به خطبه خوانی در منقبت آل رسول [علیهم‌السلام] که رگ علویت‌مان بجنبد و پشت بندش شروع کرد به عجز و لابه و این‌که مریض است و به نشانه‌ی صدق گفتار چند سرفه‌ی تصنعی چاشنیِ خطبه‌ی عربی-انگلیسی‌اش کرد که؛ پولش در سرزمین غربت ته کشیده و مهم‌تر این‌که، آفریقائی است [و پنداری انتساب به قاره‌ی سیاه، شرط لازم و کافی برای همه‌ی بیچارگی‌های عالم است] و مَخلص این‌که باید! به‌ش صدقه بدهیم و الخ… توقعش چهار دلار – مقطوع! – بود که آن‌همه(!!!) برآورده نشد و با دو اسکناسِ مچاله شده‌ی یک دلاری، راهش را کشید و رفت و عربی با سیبیل‌های چخماقی‌اش که تا بنا گوش دراز بود، دعوت‌مان به سلمانی‌اش که در شهر رسول، برکت [اصلاح] کنیم!
و یادم افتاد، ام‌شب به تصادفی نیکو امامِ خوش الحانِ جماعتِ مسجد، در رکعتِ دومِ نماز ِ عشایش، آیه‌ای را خواند که نقشِ آرم سپاه است: و اعدّوا لهم مااستطعتم من قوه… +
و ام‌شب، ماهِ سومین شبِ شعبان، وقتی طلوع کرد خدا حسین را به علی و فاطمه داده بود…
پنج‌شنبه، ۸۶/۵/۲۶
– – – –
پ.ن:
۱٫ به مناسبتِ ایام و سال‌روز میلاد سرور آزادگانِ شهید، دلم رفت تا آن شبی که شش سال قبل میهمانِ مدینه‌ای بودم که خورشیدِ حسین از دامانِ فاطمه [علیهماسلام] تابید و عالمی را گرفتار ِ سلسله‌ی عشقش کرد.
۲٫ آن سال‌ها بر خلافِ الآن، شب‌ که از نیمه می‌گذشت، درهای مسجدالنبی بسته می‌شد تا وقتِ سحر.
۳٫ این پست، از دفتری استخراج شد که در آن سفر پر از نور و شور، همراهم بود و این‌روزها، داغِ دل‌تنگیِ مسجد و محرابِ نبی را با تورقش تازه می‌کنم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.