آن سالها که هشتِ همه گروی نُهشان بود و کم کسی دیپلم یا بالاتر از دیپلم داشت و عنوان دولتی و خلعت ریاست بر کرسیِ ادارهای در مملکت متاعی بود نایاب و سخت به دست آمدنی، او هم سوادِ دانشگاهیاش را داشت و هم عنوانِ دولتی و میز ِ ریاستش را و اعوان و انصار و خدم و حشم و زیردستهایش را.
همه را، وقتی که جنگ شد ریخت به آبِ جاری و لباس عوض کرد و در هیئت یک بسیجیِ گمنامِ بیادعا رفت قاطیِ رزمندههائی که خیلیهاشان دستپرودرهی خودش بودند در مدرسهای که سالها قبلتر از جنگ و انقلاب معلمش بود و بعدها مدیرش.
جنگ هم که تمام شد برگشت به خانه و بیادعای سابقه و سبقت در جنگ و به اکران عمومی گذاشتنِ زخمهای بیشماری که داشت، رفت سراغِ زمینی که از پدر به او ارث رسید و رئیسِ ادارهی فرهنگ و مدیر و معلمِ باسابقهی جانبازِ رزمنده، بیل دست گرفت و برای خدا بیل زد و حاصلش شد درختهای پرباری که دیروز با زبان روزه از سر و کولشان بالا رفتیم و برای بعدِ افطار تا جا داشت و میشد، به قاعدهی “بلغت الحلقوم” آلبالو و توت و شاهتوت چیدیم که سور ِ عیشِ شبانهی شبهای رمضانمان در شبِ ششمِ ماهِ مبارک متبرک شود به محصولاتِ سیفیجاتِ حاج رضا.
پیرمردِ با صفایِ اهل جنگ و جهاد، به هر تکانی که به تنِ توتِ برافراشتهاش میداد ذکر میگفت و به هر خوشهای که از سرخیِ گیلاس در مشتش پر میکرد سبوحٌ قدوس بر لبش جاری بود و برکت از سر و رو و باغ و بوستانش جاری بود…
میگفت: جنگ که تمام شد، طاقت برگشتن به هوایِ آلوده به دنیای شهر را نداشتم و هنوز هم ندارم…
میگفت: من ماهیام، نهنگم و عمانم آرزوست
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست… .
– – –
و مصاحبتش یادم انداخت که شهر هنوز از آدمهای خوبش خالی نیست…