“فهمیدم که این تابوتها از جبهه میآیند و این جوانها که اورکتهای خاکی و سبز دارند وقتی که غیبشان میزند، توی جبهه هستند.
فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محلهمان در شمال کشور فاصلهی زیادی دارد.
آنروزها فکر میکردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل دریا، مثل مرز، مثل بندر.
دیگر ذهنم مشغول آدمهائی شد که به این جای دور رفت و آمد داشتند.
از دور نگاهشان میکردم. قیافهشان برایم جذاب بود. جوری شده بود که هر کسی را که رخت و لباس و قیافهاش مثل آنها بود دوست میداشتم. حتی پدرم وقتی ریش میگذاشت بیشتر ازش خوشم میآمد. عاشق این بودم که اورکت سبز بپوشد. توی خانوادهی ما کسی اهل جبهه و جنگ نبود. برای همین هیچوقت از نزدیک بچههای جبهه را ندیده بودم… .”
– – – –
طعمِ شیرینیِ رولت. محمدحسین مهدویان (کارگردان مستند روزهای آخر زمستان).
روایت پنجم از مجله داستان همشهری. شماره شهریور۹۲