پیرمرد همسایهی نزدیکِ به خانهی پدریام بود. پسرش هم همسایهی نزدیک پدرم است در مزار شهداء.
با تجربهای که با درک بیش از هشتاد بهار اندوخته، به رغم چشمهای کمسویش معلوم بود که مو را از ماست بیرون میکشد و اهلِ نظر و صبر و بَصَر است.
الغرض، وقتی دیشب اول بار میهمانِ مسجد تازه تعمیرشان شدم و فهمید نوهی مشحسینِ قالیبافم و پسرِ علی خدا بیامرز، دستم را چنان گرم فشرد که انگار کردم قوّتِ دستانش به یادگار و به قاعدهی سالهای جنگ است و صلابتِ آن سالها در شیارهای عمیقِ کفِ دستهای پینه بستهاش مانده.
میگفت از آن شبی که تو فرستاده بودی پِـیاش و او آمده بود بخاریهای سپاه را راه بیاندازد که بچهها تا صبح از سوز سرما نلرزند. میگفت میدانسته که تو برای هر کاری میرفتهای سراغِ متخصصش و او را که عمری حلبیساز بوده و سازندهی لولههای بخاری، خواسته بودی که آنهمه بخاری درست نصب شوند.
میگفت وقتی آدمت آمده بود پیاش شرط کرده بود که باید شام بهش بدهید و میخواسته بداند، خورد و خوراک این جوانهای خوشسیما که مقدرات مملکت را دست گرفتهاند، چیست و یک علامتِ سؤالِ بزرگ روئید در سرش وقتی در سینی کوچکی که گذاشته بودند جلویش دیده بود که شامِ آن شبِ سپاه، سیبزمینیِ و تخممرغِ آبپز است با دو قرص نان و تعجبش را که با سؤالِ “همین؟!” نشان داده، شنیده که؛ شامِ امشبِ ما نان بود با سیبزمینیِ آبپز. علی به رسم مهماننوازی خواست که تخممرغ هم بگذاریم کنارش که شرمندهتان نشویم. و دستم را سختتر فشرد و درِ گوشم خواند که؛ “علی و دوستانش، انقلاب را با چنگ و دندان به ثمر رساندند و تا بودند با چنگ و دندان پایش ایستادند. حالم بد میشود وقتی میبینم پای اینهمه ریخت و پاش اسم انقلاب و جمهوریِ اسلامی میگذارند و کسی ککش نمیگزد… .”
و او پیرمردِ دنیا دیدهی سختی چشیدهی نکته سنجی بود!
دیدگاهها
خوب بنده خدا حق داره حالش بد بشه