صبح، کلهی سحر در آن سرمای سوزناک که تا مغز استخوان انسان فرو میشد و لزره از اندام صادر میکرد، در ازدحام سرویسهای بهداشتی که صفشان تا حوالی دربِ خروجی پایگاه مقداد (محل اسکان کاروانِ استانِ ما) کشیده بود، نمیدانم از کجا ساختمانی را کشف کرد که مختص از ما بهتران بود و محلِ استراحتِ ردههای ارشد سپاهِ استان.
پاورچین پاروچین، طوری که ترک بر ندارد چینیِ نازکِ خوابِ حضرات، رفت تا سرویس بهداشتیِ طبقهی سوم که بر خلاف باقیِ سرویسها در آن پرنده پر نمیزد، در آن یک وجب جا، در کسری از دقیقه غسلِ زیارت که؛ به دیدار ِ مقتدایش بیطهارت نرود…
و دیدمش وقتی در مسیر ِ پیادهی پارکینگِ شمالیِ مصلا تا ورودی ۸۷ شبستان که با گامهای محکم و مشتاق قدم برمیداشت و شعار میداد و قطرههای آب از زلفِ پریشانش قندیل بسته بود… .
و آن، روز ِ بیست و هشتم از آبانِ سالِ نود و دوی خورشیدی بود، و موعد دیدار ِ دلدار با یارانِ بسیجیاش +