یک نامه به یک شهید

ام‌روز بعد از کلاسِ ریاضی آمدم سراغت. با دفتر ِ مشقِ حسابم و بعد کلی کلنجار با ضرب و تقسیم و جمع و تفریق‌های یکان و ده‌گان و صدگان و هزارگانی که معلم یادم داده بود. روی سنگِ یک‌دست سفیدت، بعد از “هوالشهید” و عنوانِ “معلمِ پاسدار” و اسم زیبائی که داشتی، نوشته بود: روز هجدهمِ خردادِ سالِ سی و هشت به دنیا آمدی و روزِ بیست و دومِ فروردینِ سالِ شصت و دو رفتی تا آن بالا بالاها و پیش خدائی که خوبی‌ات را دید و خوبی‌ات آن‌قدر در چشمش بزرگ و خوب آمد که خواست تو را برای خودش بردارد؛ برای خودِ خودش!
ماشین حسابم، سال و ماه و روز ِ شهادتت را منهای سال و ماه و روز ِ ولادتت کرد و سن‌ دقیقت شد: بیست و سه سال و ده ماه و چهار روز! به هم‌این کوتاهی و به هم‌این مختصری… .
و نگاهم گره خورد به عکسی که بالای سر مزارت بود؛ جوانی خوش‌رو با صورتی استخوانی و کشیده با چشم‌هائی زنده و پر از حرارتِ بودن که زل زده بودند به من و گره خورده بودند به نگاهِ منی که تو را انگار برای اولین بار بود می‌دیدم!
تمامِ جمع و تفریق‌ و ضرب و تقسیم‌هایم را یک‌کاسه کردم که بتوانم بینِ بزرگی نگاهت و سنِ کمت را جمعی حاصل کنم و نشد. خواستم بفهمم توی آن نگاهِ نافذِ گرم چه کلماتی جاریست و نتوانستم.
دوست داشتم برایم حرف بزنی و تو فقط نگاهم کردی! و انگار که خواسته باشی من حرف بزنم، دلم را برایت هُرّی ریختم روی سنگِ سفید و یک‌دست و خوش‌نقشِ مزارت و گفتم و گفتم و گفتم… و شنیدی و شنیدی و شنیدی… .
عوضِ همه‌ی این سال‌ها که دور بودم و تو نزدیک‌ترین بودی… .

دیدگاه‌ها

  1. رزمنده

    سلام و خدا قوت
    ان شائالله با سروز و سالار شهیدان محشور باشند و شافی ما در اخرت ….
    با پسرم رفتم سر مزار شهدا شهرمان و سنگهایی یک دست سفید و تازه …….
    یاد تک تکشان کردیم و خاطراتی که برای جوانی ۱۶ ساله جالب بود و هی با اشتیاق از شهدا می پرسید و با ذوق چفیه ای که بهش داده بودم را در دست داشت با هر عکسی که شهدا چفیه بر گردن داشتند چفیه اش در دستانش را جابجا می کرد و سوال و سوال و سوال ……..
    احساس امنیت میکردم
    از حفظ اثار انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی در خانواده و فرزندانم ….
    خدا را شاکرم
    هزاران بار شکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.