سال ۵۶، وقتی آتش انقلاب فراگیرتر از سابق شده بود، کنکور دادیم و چند ماه بعد اسممان جزو قبولیهای دانشسرای عالی راهنمایی ارومیه درآمد. علی در رشتهی دبیری ریاضی و من در رشتهی دبیری علوم تجربی. علی غیر دانشسرا در انستیتو عمران ارومیه هم قبول شده بود که علاقهاش به معلمی و امتیاز استخدامی که تحصیل در دانشسرا داشت، باعث شد اصلاً پی انستیتو نرود. دانشسرای عالی همان اول کار از دانشجوهایش تعهد خدمت در آموزش و پرورش میگرفت و در عوض، ماه به ماه حقوق و بیمه و سابقهی کار برایشان رد میکرد. با علی حساب کردیم که اینطوری هم درسمان را خواندهایم و هم میتوانیم با حقوقش که ماهی هفتصد تومان میشد، خرج خورد و خوراک و اقامت در شهر غریب را دربیاوریم و هم از اضافهاش کلی کتاب بخریم و هدیه کنیم.
با هم رفتیم ارومیه و جایی نزدیک دانشسرا اتاقی کرایه کردیم و شدیم همخانه؛ جایی در کوچه پسکوچههای محلهی سومونآباد که کوی اخگر هم بهش میگفتند. خانهی پیرمردی که خانمش فوت کرده بود و یکی از دو اتاقش را از قرار ماهی ۱۲۰ تومان بهمان کرایه داد. ترم اول فقط من و علی همخانه بودیم، اما از ترم دوم یک نفر دیگر بهمان اضافه شد؛ محمود حدیدی. برادر یکی از معلمهایی که پای ثابت جلسات قرآن بود و وقتی شنید رفتهایم دانشسرا، برادرش را بهمان معرفی کرد و محمود شد سومین همخانهای ما. علاوه بر محمود که او هم ریاضی قبول شده بود، چندتای دیگر از بچههای جلسات قرآن هم بودند که جزو قبولشدههای آن سال بودند و جمعمان حسابی جمع بود. خانهی بیشتر بچهها دور و اطراف کوی اخگر بود و نزدیکی خانهها به هم و صمیمیتی که از قبل بینمان بود، گعدههای شبانهای میساخت که علاوه بر بگو و بخند و شوخی، اخبار انقلاب و راهپیماییها و تجمعات را به هم میرساندیم و حالا که دست و بالمان باز شده بود حسابی کتاب میخریدیم و دورخوانیاش میکردیم…*
– – –
*.- برشی از فصل آخر کتاب “اشتباه میکنید! من زندهام” به روایت جعفر فیروزی. انتشارات روایت فتح