در چشمم رعنا و زیباترین جوان روی زمین بود وقتی با آن قد رشید و سر و ریش مرتب و لب خندان از در آمد تو.
لباس فرمش، سبزترین یوفیفرم دنیا و زیباترین تنپوشی بود که یک جوان میتواند داشته باشد و روی سینهاش نشانِ خوش نقشی که آیهی « و اعدوا لهم…+» رویش حک شده بود و این، او را در هیئتی خواستنی جلوه میداد و دل از منِ عاشقِ آن لباس میبُرد… و انگار کن زمان به عقب برگشته بود و او یکی از آن چند هزار جوان عاشقی بود که سپاهِ خمینی را تشکیل دادند و سینه سپرِ انقلابِ اسلامیاش کردند… .
تا کارش راه بیفتد سرپا ایستاد و انگار در قاموس لباسی که بر تن کرده بود، نشستن و از پا افتادن نبود و نیست…
وقتی کارش راه افتاد و خواست برود؛ جملهای که هی میآمد به زبانم و هی بَرَش میگرداندم ریخت روی زبانم که؛
“قدر لباسِ سبزِ پاسداریات را بدان.
بدان که این خلعتِ سبز، میزبان خونِ هزاران شهید عاشق شده تا به تو رسیده.
و بدان: حق لباسی که پوشیدهای، جز با شهادت ادا نمیشود… .”