از تو گفت و از کلاسی که معلمش تو بودی و به جای میز و نیمکت، پیت حلبی داشت و به جای بخاری، هیمهی هیزم و طشتی آهنی که هیزمها را درش روشن میکردید…
و از قواعدِ تجوید که به شعرشان کشیده بودی و قانون ادغام و اخفاء و اظهار و حروف یرملون را با آن یادشان دادی و هنوز بعدِ اینهمه سال نه شعر از یادشان رفته و نه لبخند ملیحِ معلمِ حساب که کنار ضرب و تقسیم، قرآن و معنا هم یادشان میداد.
اصلن آمده بود برای عرض حال دیگری و حرفش نمیدانم از کجا به اینجا و پیتهای حلبی و هیمهی هیزم و شعری کشید که با آن حروف یرملون را یادشان داده بودی… .
غرض؛ همیشه و همهجا، حتا در بیربطترین جای ممکن هم سراغ آدم میآئی؛ حضرتِ شهیدِ پاسدارِ معلمِ عاشق… .