از معراج برگشتگان

با آن جثه‌ی کوچک ریقوتر از آن بود که از پس موج‌های وحشی و سنگین و سهم‌گین اروند برآید.
تمرینِ غواضی در سد دز و استخرهای نیمه عمیق دزفول کجا و مهار موج‌های بی‌امان اروند کجا؟
می‌گفت وقتی شب عملیات، پایم به ریشه‌ی در هم تنیده‌ی نی‌زاهای حاشیه‌ی رود گیر کرد و دست و پا زدن مرا فروتر برد و دستم از همه جا کوتاه شد و شهادت آمد تا یک قدمی‌ام و انگار کردم دارند از زمین و زمان و مکان رهایم می‌کنند و رنگ و صدا و همه‌ی هم‌همه‌ها خوابید، درست وقتی داشت نوری از عمق آب گل‌آلود می‌تابید، یک‌هو یادِ مادرِ پیرِ مریضم افتادم و قولی که وقتِ بدرقه‌ام با چشم‌های نم‌دار از من گرفته بود که؛ “برگردم”… آن‌جا بود که جای خدا، مادرم را صدا زدم و فریادِ از تهِ دلم همه‌ی تغییرِ حادث شده را برگرداند سر جایش. آب شد هم‌آن آبِ گل‌الود و صدای تیر و توپ و خم‌پاره دوباره پر در گوش‌هایم و پایم را دیدم که دیگر لای ریشه‌های در هم تنیده‌ی نی‌زار نیست… .
می‌گفت؛ همه‌ی این سال‌ها که از جنگ و از فتح فاو و از رزمندگی‌ام می‌گذرد، لذتِ آن چند لحظه خلسه و دیدارِ دروازه‌های بهشت هنوز زیر زبانم مانده… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.