ترکشی که خورده بود به پهلویش نه نخودی و عدسی و نه حتی ساطوری که کفگیری بود. یعنی به قاعدهی یک کفگیرِ پلوخوری، پهلویش را شکافته و تو رفته بود. خون از پهلویش جاری بود و رنگ داشت از رخسارش میرفت و او به وضع وخیمی که داشت گمان میکرد؛ هر آن ممکن است ریق رحمت را سر بکشد و برود قاطی شهداء و دلش خوش بود “علی” را دوباره میبیند!
میگفت در منگی بین بیهوشیهای منقطعی که میرفت و میآمد، دیدم که یکهو سر و صدای تیر و تفنگ خوابید و هوا روشن شد و بعدش علی آمد. با همان لبخندِ همیشگی! توی دلم گفتم ایول داری علی با این مرام و معرفتت. لابد آمدهای ببریام بهشت پیش باقی رفقا…؟!
و علی مثل همیشه دلش را خوانده بود و بیآنکه او چیزی بگوید، برایش با تبسم گفته بود که؛ هنوز زودت است روحالله. کاسهی صبرت لبریز نشده. این دنیا هنوز کار داری! هنوز پایت گیر است… . بمان. وقتش که برسد، خودم میآیم پیات… . و رفته بود. و هوا تاریک شده بود و وقتی چشم باز کرده بود، روی تخت بیمارستان بود با چشمانی دوخته به سقف اتاق و پهلوئی که با بیست و سه بخیه، سر هم شده بود و نفسی که به سختی بالا و پائین میشد… .