شهروز

انگشت سبابه‌اش را که از روی سنگ سرد و سفید مزار برداشت، بلند شد و صدایش را صاف کرد و سینه‌اش را داد جلو.
ایستاد روبه‌روی حجله و خیره شد به عکس رنگ و رفته‌ی شهید و گفت:
«سلام!
من شهروزم. هم اسم تو. نوه‌ات؛ پسر فریبا!
مادرم به‌م گفته می‌توانی روی تو حساب کنم.
فردا مسابقه‌ی فوتبال داریم. حسابِ آبروی مدرسه در میان است.
من به بچه‌های تیم هم گفته‌ام که تو خیلی کارها بلدی و خیلی کارها ازت ساخته‌س.
به‌شان قول داده‌ام.
لطفا روی منو زمین ننداز… .
»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.