مهدی سه سالش بود که پدر رفت و دیگر برنگشت. پشت بند شهادتِ پدر، مادرش او و برادر کوچکترش را تنها گذاشت و مُهر “باطل شد” زد روی مِهر مادری و رفت پیِ زندگیِ خودش. دو طفلانِ شهید، با تمام حسرت و دریغ بزرگ شدند. پیش پدربزرگ پیری که نای حرکت نداشت و این دو آموختند که در دنیائی که آنها را از ابتدای کودکی به مبارزه خوانده، روی پای خود بایستند و چه سخت بود روزهای طولانیِ یتیمیشان.
هرکس نداند، ما که میدانستیم هر شبِ جمعه، حاج اروج میآمد و میبرد آنها را خانهی خودش و حمامشان میکرد و رخت چرکهاشان را میشست و ناخنهاشان را میگرفت تا شنبه، معاون مدرسه گیر به کپک موهای سر و بلندی ناخنهای دستشان ندهد.
هرکس نداند بچههای ما میدانند که این دو برادر با چه مکافاتی بزرگ شدند و خدا چه امتحان صبری از ایشان گرفت… .
هرکس نداند، ما که میدانیم بار گرانِ شهادت پدر، چه بر سرِ شانههای کودکانهی یتیم میآورد… .
الغرض، در بلبشوی باطلی که اسمش را گذاشتهایم کار و به بهانهاش خبر از هم نداریم، در کمال بهت وقتی شنیدم که مهدی در اثر سانحهی تصادف از دنیا رفته، همهی سختیِ کودکی تا امروزِ سی و چند سالگیِ او و برادرش و همهی بچههائی که پدرشان شهید شده، قطار شد جلوی چشمم و کلام در کامم خشکید. حتا نشد از بهتی که برم داشته بود، آخ بگویم و تلفن که قطع شد، ناباورانه آرزو کردم خبری که شنیدهام دروغ باشد و بعد از یک دلِ سیر اشک ریختن، خدا را خواستم که مهدیِ ما را به پدرِ شهیدش ببخشد… .
بندهی خدا حاج اروج، حق داشت هقهق امانش را ببرد پای تلفن. تو انگار کن که مهدی پسر خودش بود. حتا نزدیکتر از پسر خودش و پیرمرد حتا نتوانست خداحافظی کند و گریههایش قاطی اشکهای من شد و دریغ که “مرگ گاهی ریحان میچیند… .”
و خوشا به حال او که خیلی زودتر از ما، میهمان گرمیِ آغوش پدرش شد.
به روح پدرِ شهیدش و برای آمرزش مهدیمان؛ الفاتحه مع الصلوات.
دیدگاهها
خدای مهربان با پدر شهیدش محشور فرماید و برادر عزیز و رنج کشیده اش را به همراه همه بازماندگان عزیز شهداء پایدار و عاقبت بخیر فرماید . انشاءالله !