شفق؛ سرودی برای سرو تا همیشه ایستاده، هنرمند شهید، مهندس محمد فتحعلیزاده

متولد خوی؛ بیست و پنج روز گذشته از خرداد سال سی و دو. بچه‌ی محله‌ی “خیابان تبریز”، کوچه‌ی صابون‌چیلار؛ محمد فتح‌علی‌زاده‌ی قره‌شعبان. کسی که از کودکی محبت اهل بیت پیامبر با شیر مادر در جانش نشست و از وقتی قرآن خواندن آموخت، آیات جهاد و شهادت برایش دل‌نشین‌تر می‌نمود.
هنر، بذری بود نوپا که قدم به قدم با محمد بود و با او رشد کرد و به تجلی رسید. بچه که بود، با ذوقی که داشت، راش‌های مستعمل و سوخته‌ی سینما آسیا را جمع می‌کرد و با سوزن روی سیاهی نگاتیوها نقاشی‌هائی می‌کرد که وقتی پشت سرهم روی آپارات دست‌سازش می‌چرخیدند، کارتونی نمایش داده می‌شد که دالان تنگ و تاریک خانه‌شان را تبدیل می‌کرد به سینمائی کوچک و او با پول بلیط‌هائی که از بچه محل‌هایش می‌گرفت، می‌توانست شب عید کفش و لباس نو بخرد و پنهانی بدهدشان به فقیر و سائل و ندارها.
آدم پوشیدن لباس نو نبود. لباس‌های نوئی را که داشت می‌داد به فقرا. کفش و لباس کهنه می‌پوشید. می‌گفت «خیلی‌ها توی شهر ما هستند که لباس ندارند. چه برسد به لباس نو. تا وقتی توی شهر کسی باشد که وُسع خریدن لباس ندارد، من توی این لباس‌ها نمی‌توانم راحت باشم.»


مدام در تکاپو بود؛ زندگی‌اش روی چرخ ریاضت می‌چرخید. کوه می‌رفت. روزه می‌گرفت. روی زمین خالی می‌نشست و می خوابید. انگار که می دانست، آسودگیِ موج، نیستی اوست.
بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌اش وقتی رقم خورد که اسمش را توی روزنامه‌ی قبولی‌های کنکور دید و دید که از دانشگاه رشت قبول شده و رفت شمال تا مهندسی کشاورزی بخواند. آن‌جا هم درس خواند و هم توانست پیش استادی برود که علاوه بر فنِ زراعت و فلاحت، راهِ فلاح و رستگاری را هم یاد محمد بدهد. وقتی که برگشت، مدام پیِ آن بود که «زندگی توحیدی » بنا کند و برود سمت خدا و از هرچه غیر اوست دل بکَند و مؤثری جز او نداند و ذوب در یکتائی خدا شود.
فارغ‌التحصیلی‌اش خورد به انقلاب و روزهای سخت قبل از پیروزی. دیوارهای شهر، هر شب با کلیشه‌هائی که او از عکس امام می‌ساخت، نقاشی می‌شد و هر ظهر وقت تعطیلی مدرسه‌ها با چند نفر از دوستانش می‌رفتند بین دانش‌آموزها و با شعارهائی که می‌دادند بچه‌ها را به وجد و جوش و خروش می‌آوردند و این کار هر روزشان بود.
توانسته بود دستگاه پلی‌کپی یکی از هم‌این مدارس را ببرد توی هم‌آن تاریک‌خانه‌ای که سال‌ها قبل محل سینمایشان بود و هر شب تا صبح عکس و اعلامیه‌ی امام را چاپ و تکثیر کنند و چنان هنرمندانه که ساواک تا آخر هم نفهمد که این‌همه اعلامیه و عکس کی و کجا تکثیر می‌شوند.
%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D8%B9%D8%AA%DB%8C%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%AE%D9%88%DB%8C.jpg
%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%B7.jpg
انقلاب که پیروز شد، ریختند توی ساواک و همه‌ی اسناد باقی‌مانده را ضبط کردند. لابه‌لای اسناد، چشمش خورد به عکسی از مرحوم دکتر شریعتی که توی حیاط ساواک در خوی گرفته شده بود . عکس را برداشت. پشتش با خط زیبائی که داشت نوشت؛
«عکس معلم شهید، مجاهد اکبر، آقای دکتر علی شریعتی
این عکس در سال ۱۳۴۳ در حیاط ساواک شهرستان خوی گرفته شده است.
در سال ۱۳۵۷ موقعی که نهضت اسلامی پیروز شد، از پرونده‌های ساواک شهرستان خوی بدست آوردیم.»
انقلاب که پیروز شد، انگار آرزوی دیرینه‌اش برای دست‌گیری از نیازمندان برآورده شده باشد. شب و روزش توی روستاها می‌گذشت. در کمک به کشاورزان. در ساختن دیوار مدرسه‌ای در دیزج‌دیز. در فصل کاشت و هنگام داشت و وقت برداشت.
هر هفته می‌رفت کوه؛ چله‌خانه.
گاهی حتا چله هم نگه می‌داشت. حتا سپرده بود شهید که شد، آن‌جا دفنش کنند.
محمد و رفقایش، جهاد را خیلی قبل‌تر از فرمان امام شروع کرده بودند. بعد از فرمان امام کار او و دوستانش منسجم‌تر شد. دیگر شب و روزشان را وقف ساختن و آباد کردن شهر کرده بودند. کنا آن گروه تئاترشان به راه بود و چند نوبت در هفته اجرا داشتند. در خوی. ارومیه. تبریز و جنوب استان و خیلی جاهای دیگر. با نمایش‌نامه‌هائی که محمد می نوشت و ماندگارترین اجرا مال نمایش «آب حیات ملت، خون شهیدان ماست!»
درگیری‌های کردستان، او را تا سردشت و سنندج و مبارزه با کومله و دکرات برد ولی وقتی جنگ شروع شد، روح ناآرام او فقط در اهواز و بین بچه‌های جنگ آرام می گرفت. برگه اعزامش را به نام «محمد شفق» گرفت و توی ورقه ثبت‌نام نوشت که کارگرم. شفق اسمی بود که آرزو داشت داشته باشد؛ “شین” را از شهید و “فا” را از فتح‌علیزاده و “قاف” را از قره‌شعبان گرفته بود و کنار هم شان گذاشته بود و «شفق» را ساخته بود. (شهید فتح‌علیزاده‌ی قره‌شعبان).
دیوار بلند مخابرات اهواز هنوز که هنوز است رد قلم‌موی هنرمندانه‌ی محمد را دارد که نقاشی زیبای انقلاب رویش کشیده شده است.
محمد زندگیش را بر اساس عقیده و جهاد ساخته بود و می‌دانست که امام شهیدش حضرت حسین بن علی (علیهما سلام) فرموده که: «زندگی چیزی جز عقیده و جهاد نیست.» و جهاد در فتح المبین و در گرماگرم آزادسازی خونین‌شهر و کم از یک ماه مانده به فتح خرم‌شهر به ثمر نشست و درست شبی که مادرش مهیای خواستگاری و عروسی برایش بود، خلعت شهادت پوشید و حجله نشین فردوس برین شد.
%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%20%D9%81%D8%AA%D8%AD%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg
نوشته بود برایش سنگ قبر نگذارند. نوشته بود نشان قبرش یک حلبی کوچک باشد که یاد ماندگان بماند که هنوز توی شهر خیلی‌ها توی حلبی‌آبادها زندگی می‌کنند.
– – –
پی نوشت:
یکم. در قضیه‌ی دستگیری مرحوم دکتر شریعتی روایت های متفاوتی وجود دارد. عده ای می گویند دکتر در مرز بازرگان و هنگام خروج از کشور دستگیر شده و عده‌ای معتقدند دستگیری دکتر در مهمان‌پذیر مقابل سینما آسیای خوی اتفاق افتاده است. اما اصل ماجرای دستگیری و زندانی شدن ایشان در خوی محل تردید نیست.
دوم. متن حاضر، حاصل گفت‌وگوی نگارنده با جناب آقای حاج محمد سلیمانی، دوست و هم‌رزم شهید فتح‌علیزاده است.
– – – –
مرتبط است: +

 

پی‌نوشت دوم؛

این مطالب را آقای سیدتاجی در مورخه ۱۵-۸-۹۸ فرمودند که به متن اضافه کنم:

سلام علیکم
احوال شریف
در سابقه سریر ۲۰۹ ودر نوشتار سی ام بهمن ۱۳۹۳ یادداشتی در خصوص شهید مهندس فتحعلیزاده قابل مشاهده است.
در صورتیکه به روز آوری فرموده و مواردی به آن بیافزایید ممنون خواهم بود .

ویک اصلاح جزئی:
۱- ایشان جزو اولین گروه نیروهای مردمی داوطلب اعزامی از شهرستان خوی به فرماندهی حجه الاسلام حجازی بودند.
این گروه تحت نظر مرحوم حجه الاسلام غلامرضا حسنی بکار گیری شد.
اولین ماموریتش در حوالی نقده بود که در پنجم وششم آبانماه در روستای محمدشاه نقده با عناصر حزب دمکرات کردستان ایران درگیر شدند‌.
در جریان این درگیری یکی از اعضای گروه بنام میر رحیم یکانکهریزی به شهادت رسید.
و روایت شده است در این ماموریت کفشهای یکی دیگر از اعضای گروه بنام حسن رزمجو (سردار شهید حسن رزمجو که بعدها به شهادت رسید) پاره شده بود و بدلیل تردد در آن منطقه کوهستانی پاهایش زخمی شده بود . مهندس فتحعلیزاده آن رزمنده را کول کرده و بر دوش خود آن رزمنده را از منطقه به عقب آورده بود.
پس از اندک مدتی بهمراه گروه به پیرانشهر شهر تازه آزاد شده از اسارت دمکراتها آمده و در آنجا مشغول خدمت شد ولی
۲-بدلیل اعزام تعدادی از دوستانش به خوزستان،در پیرانشهر تاب نیاورده وبه جمع دوستانش در منطقه جنگی خوزستان(دزفول) پیوست.
این گروه بیست نفری هم متشکل از رزمندگان خویی بودند که بصورت “خود اعزامی” در خوزستان حضور یافته بودند.
ماجرای این اعزام را میتوانید از زبان جناب کربلایی خلیلی بشنوید ویا در کتاب خاطرات برادر سید حجت کبیری مطالعه فرمایید.
۳- ماجرای کت ۳۰ تومانی از مواردی است که جذابیت دارد لطفا آنرا هم از برادر مهندس آقالاری بشنویید.
۴-با توجه به موارد فوق حضورش در شهرهای کردستان را به حضور در مناطق کردنشین نقده و پیرانشهر اصلاح فرمائید.
۵-اگر از دست نوشته هایش در دسترس دارید یادی شود.
۶- دستگیری اش در ساری و بازداشت اش که جزو اسناد انقلاب اسلامی ساری است (ارسال میکنم)
و…‌
متشکرم

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.