این‌جا برای از تو سرودن هوا کم است

کتابم را خوانده بود.
من را که دید دستم را گرفت و گفت:
“علی” بود و فلانی و فلانی و فلانی. شب و روز با هم بودند. الآن اما اگر علی مانده بود دورشان را خط می‌کشید. بعد بلافاصله درآمد:
علی که نمی‌توانست بماند. اصلن ماندنی نبود. نمی‌توانست بماند. دنیا برایش تنگ بود. کاسه‌اش هم‌آن وقت‌ها پر شده بود. علی نمی‌شد که بماند… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.