روایتی از حیات و شهادت سیدالشهدای انقلاب اسلامی، دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی.
دو روز از آبانِ پُر از بارانِ سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی گذشته، در محلهی لِنجان اصفهان پسری پا به دنیا گذاشت که اسمش را «سیدمحمد» گذاشتند. پدرش میرفضلالله حسینی بهشتی روحانی نیک نفسی بود که مردم به یُمنِ اثری که در نفَسِ حقش دیده بودند، گرههای زندگیشان را میآوردند پیش او تا دست سید برکتِ گشایش مشکلشان باشد و سید بیشتر اوقات در بیرونی منزل محقرش مینشست به رفع و رجوع امور مردم. میرفضلالله که شهریهی طلبهگی نمیگرفت، پاری اوقات که فرصتی دست میداد، میرفت سر زمینش تا کنار دست رنجبر ی که در مزرعهاش کار میکرد، بیل بزند و شخم به زمینی که رزقش از دل خاک آن میروئید.
معصومهسادات همسرِ میرفضلالله، دختری بود از نسل علمائی که نیایشان به علامهی مجلسی میرسید و جدش، میرمحمدصادق خاتونآبادی آنچنان مجلس درس و بحثی در نجف داشت که وقتی عزم ایران کرد، گفته بودند: “با رفتنِ سید، علم از نجف رفت!” معصومهبیگم، نوهی میرمحمدصادق بچهسال بود که قرآن را حفظ کرده بود و خیلی از دعاهای مفاتیح را هم. وقتی هم عروسی کرد و هفت روز بعدش به رسم آنروزهای اصفهانیها آش رشته درست کرد و فامیل را دعوت گرفت خانهشان، شب جمعهای بود و میر از معصومه خواست قبل شام برای میهمانهای زن دعای کمیل بخواند و وقتی دید که همسرش دعا را از بر خواند، از شوقش سجدهی شکر کرد و فردای آنروز سپرد معصومه هرآنچه از دین پیش پدر اندوخته بود را یاد بچههای فامیل بدهد و این شد که حلقهی درس معصومه در اندرونی خانهی پرجمعیتِ خانوادهی بهشتی شکل گرفت. و بعدها دامنهی جلسات و محافل اُنس گستردهتر شد و خانمهای اصفهانی از فیض سواد سیده خانم معصومهبیگم خاتونآبادی در منزلش استفادهها بردند.
معصومه وقتِ آمدنِ میر را میدانست؛ نیم ساعت بعد از اذان ظهر. تا مردش از راه برسد، خودش را و خانه را مرتب کرده بود. انگار که بخواهد برود مهمانی یا مهمان عزیز کردهای بیاید خانهشان. تا میر از راه میرسید هر کاری داشت را زمین میگذاشت و مهیای آمدن آقا، میرفت به استقبالش؛ انگار که آقا را اول بار بود که میدید. به خودش میرسید و تا آقا بیاید از شوق آمدنِ مرد دل توی دلش نبود. هم را آقا و خانم صدا میکردند. سید که پا میگذاشت توی اندرونی صدایش میکرد: «خانم! بیائید بنشینید اینجا تا به صورت شما نگاه کنم، خستگیام در برود.» و معصومه مثال هر روز از شنیدن صدای مردانهی سید، قند توی دلش آب میشد… .
باردار که بود، بیشتر از سابق حواسش را جمعِ احوال و کارهایش میکرد. نمازهایش را اول وقت میخواند و عهد کرده بود ماهی یک بار قرآن را ختم کند. سید محمد که به دنیا آمد، بیوضو شیرش نداد و هر بار وقت شیر دادنش، برای طفل شیرخواره قرآن میخواند تا شیرهی جانش ممزوج شود با کلمات خدا و در جان سیدمحمدش بنشیند. سیدمحمد یک ساله بود که میر از دنیا رفت و معصومه یادش آمد سالها قبل وقتی میر به خواستگاریش آمد، پدر خواب دیده بود که برای دخترش معصومهبیگم از خانوادهی بهشتی خواستگاری میآید که خدا در نسلشان منفعت برای عموم مردم قرار خواهد داد. و او به حکمِ دلِ دانای رازِ پدرش میدانست که خدا طفلش را بزرگ و بزرگمرد خواهد کرد. اصلن سر همآن خواب بود که پدر بین آنهمه خواستگار، دخترش را به میر داده بود… و سر هماین دلش قرص بود که خواهد توانست پسرکش را به عرصه برساند.
محمد چهار سال بیشتر نداشت که عَمَّ جزء را از تکرارهای شیرینِ مادرش از بر شد. همآن سال فرستادندش مکتبخانه. همه چیز را زود یاد میگرفت و چنان از آموختن لذت میبرد که میرفت پیش ملای مکتبخانهدار که درس فردا را هم یاد بگیرد. چهار سال که گذشت، ملای پیر مکتبخانه دیگر چیزی نداشت که یاد سیدمحمد بدهد و این شد که فرستادنش مدرسه؛ دبستان دولتی ثروت. و برای اینکه سوداش را بسنجند و بفهمند چه کلاسی میتواند برود از او امتحان گرفتند. نمرهی قبولی کلاس ششم را گرفت ولی به خاطر سنِّ کمش نشاندندش سر کلاس چهارم ابتدائی. آنسال و سالِ بعد شاگرد اول مدرسه شد و دو سال بعد، وقتِ امتحانات نهائی ششمِ ابتدائی، حائز رتبهی دوم اصفهان و رفت دبیرستان؛ دبیرستان سعدی. و شد شاگرد کلاسِ هفتمِ رشتهی ادبی و رفت در بحر کلیلهودمنه و گلستان و حافظ و قابوسنامه… .
سال سوم دبیرستان بود که یکروز دید کنار دستیاش سر کلاس کتاب دیگری را زیر میز باز میکند و یواشکی میخواند. پرسوجو که کرد فهمید همکلاسیاش «معالم الاصول» را که از کتابهای حوزه است میخواند و همزمان طلبهی مدرسهی صدر در بازار است. سیدمحمد انگار منتظر این جرقه بود که برود در کسوت طلبگی و بشود شاگردِ شاگردانِ جدش میرمحمدصادق خاتونآبادی در مدرسهی صدر بازار قدیمی اصفهان. و اساتید مفتخر از اینکه نوهی استاد بزرگشان خاتونآبادی شاگردشان شده است.
سیدمحمد خیلی زود و خیلی راحت با بقیه طلبهها دوست شد. قبل و بعد درس و کلاس بساط بگو بخندشان به راه بود و لبِ سید از باقیِ همدرسهایش به خنده بازتر. شاید به هماین خاطر بود که یکروز یکی از طلبههای قدیمیتر آمد سراغش که؛ «طلبگی با خنده و مطابیه نمیخواند و تو هم اگر میخواهی طلبهی موفقی شوی، سعی کن کمتر بخندی!» و برایش از کتاب کریم مثال آورد که قرآن میفرماید: «فلیضحکوا قلیلاً و لیبکوا کثیراً.» محمد پرسید «بگو بدانم، خندیدن در اسلام حرام است یا حلال؟» طلبه گفت «معلوم است که؛ حلال!» و محمد در آمد که «حالا که حرام نیست و حلال است، پس من میخندم.»
عادت داشت که هر چه از قرآن یاد میگیرد را بنویسد. چند وقت بعد وقتی رسیده بود به این آیه و داشت روی آیه فکر میکرد، یاد آن طلبهی اخمو افتاد و دید اصلن این آیه در وصف احوال کسانی است که پیغمبر را تنها گذاشتهاند و خدا اینطور نفرینشان کرده که: آنها به سزای کار زشتشان؛ «کمتر بخندند و بیشتر گریه کنند!» و در یادداشتهایش نوشت که؛ «فهمیدم زندگی نشاط و رحمت و نعمت خداست و اخم و زاری و بدخُلقی نصیبِ آنهاست که از رحمت خدا دور ماندهاند. و مؤمن از صدقه سر رحمتی که خدا برایش فرو فرستاده، لبش به خنده گشاده است و دلش از غمها بری… .»
دوست داشت چیزهائی را که از سنت پیامبر شنیده بود را به حد قوه و قدرتش عملی کند. با رفقایش جمعِ همدلی شکل داده بودند و همقسم که هر جا دیدند کسی حق مظلومی را ضایع میکند یا در کوچه و خیابان گناه میکند بروند نهی از منکرش کنند و یاور مظلوم باشند. اگر میدیدند کسی دارد به مردم زور میگوید یکیشان میرفت تذکر میداد، بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر. فهمیده بودند پشت هم که باشند، کار بهتر و بیشتر به نتیجه میرسد. فهمیده بودند خدا پشت و پناهِ جماعت است؛ «ید الله مع الجماعه» جمعشان الگوبرداری شده بود از جمعِ جوانانهی “حلف الفضول” که پیامبر خدا در ایام جوانی با دوستانش ساخته و همپیمان شده بودند که یاور مظلومان مکه باشند و حق را به حقدار برسانند… .
سه سال بعد که با اذن پدربزرگش شد طلبهی شبانهروزی و تمام وقتِ مدرسهی صدر، فکری شد زبان یاد بگیرد. دو سال دبیرستان را کمی فرانسه یاد گرفته بود. فکر کرده بود دینِ عالَمگیر اسلام، مبلّغی میخواهد که بلد باشد با همهی دنیا حرف بزند و طلبه باید هم دنیا را بشناسد و هم بلد باشد حرفش را به دنیا عرضه کند. سر هماین، یک دور READER گرفت و رفت پیش یکی از آشناهایش که انگلیسی میدانست و یک سال تمام وقت گذاشت تا انگلیسی را به راحتی فارسی حرف بزند.
هجده ساله که شد، کسی از اساتید حوزهی اصفهان نمانده بود که سیدمحمد شاگردیشان را نکرده باشد. حکایت حالایش شده بود حکایت آنروزها که مکتبخانه میرفت و مکتبدار چیز تازهای برای یاد دادن به او در چنته نداشت و هماین شد که دل از اصفهان و زیبائیهای زایندهرود کَند و راهی قم شد؛ شهر گرما و آبِ شور و شد طلبهی مدرسهی حجتیه. قم جائی بود که میشد عطش دانستن سیدمحمد در آن اطفاء شود.
سیدمحمد که دورهی هشت سالهی حوزهی اصفهان را پنج ساله طی کرده بود، توانست در مدت کوتاهی سطوح را در قم به پایان برده و وارد درس خارج فقه و اصول شود و بشود شاگرد امام. همآن سالها توانست دیپلمش را با دورههای غیرحضوری بگیرد و وارد دانشگاه تهران شود؛ دانشکدهی الهیات که آنروزها بهش میگفتند: دانشکدهی معقول و منقول. سه ساله لیسانس گرفت و تصمیم داشت برود خارج برای ادامهی تحصیل در رشتهی فلسفه. مرتضا مطهری، که رفیق و همدورهی سید بود، خبر از علاقهی او به فلسفه داشت و یکروز آمد پیاش که بروند پیش علامه طباطبائی. علامه آنروز درس فلسفه نداشت. صبر کردند مجلس درس که تمام شد، همقدم استاد شوند و سید سؤالهایش را از علامه بپرسد. فاصلهی بین مدرسه تا خانهی علامه و سؤالهای مدام و پرحرارت سید و جوابهای آرام و عمیق علامه باعث شد تا سفر سید چند سال به تأخیر بیفتد و جلسات درس و بحثی آغاز شود که بعدها با عنوان کتاب اصول و فلسفهی رئالیسم منتشر شد. سید یاد آنروز را همیشه در خاطر داشت و آرامشی را که در کلامِ علامه دیده بود. میگفت «قبل شاگردی علامه، حتا درختهای فیضیه هم از دست صدای بلند من حین مباحثه به ستوه آمده بودند» و علامه، انگار آبی بود روی آتش پر لهیب شوق سیدمحمد بهشتی برای دانستن و فهمیدن و فکر کردن… .
نظم حرف اول زندگیاش بود. اینرا از ترتیب و توالیای که در حجرهاش حاکم بود میشد فهمید. همهی جزئیات در برنامهی روزانهاش ثبت میشد. از وقتی که برای صرف صبحانه در نظر گرفته بود تا تخمین فاصلهی تمام شدن کلاس تا رسیدنش به حجره. حتا برای گپ زدن با رفقا برنامه داشت؛ وقتش که تمام میشد با لحنی دوستانه و آمیخته به جدیت، عذر حضور میخواست و جمع را ترک میکرد و همه میدانستند کار سید روی حساب و کتاب است. کسی او را بیکار ندیده بود. میگفت: «هرگز ساعتی را نگذراندهام که در آن نشسته باشم و بگویم خوب، کارها الحمدلله تمام شد. تاریخ اسلام و تاریخ انقلابهای دنیا، برای ما روشن میکند که دشمنان حق و عدل، هیچوقت آرام نخواهند گرفت.»
همزمان توانست وارد آموزش و پرورش شود. حالا او روحانی جوانِ بلند قامت و خوشسیمائی بود که همیشهی خدا بوی عطر میداد و لباسش اتو داشت و کفشهای واکس خورده و تمیز. در کنار طلبگی و درسهای دینی، زبان هم تدریس میکرد. تجربهی موفقش در تدریس او را بر آن داشت تا مدرسهای بنا کند که هم علم یاد بچهها بدهد و هم دین. با هماین فکر بود که اسم مدرسهاش را گذاشت “دین و دانش”. با ارتباط خوبی که با معلمهای قم داشت، توانسته بود همهی معلمهای خوب و جدی را جمع کرد در مدرسهاش. خودش هم بیشتر کلاسها را میرفت. از زبان بگیر تا دینی و ادبیات و انشاء. برنامهی کلاسها را طوری چیده بود که وقت اذان خالی بماند برای نماز اما کسی اجبار نداشت حتمن در نماز جماعت مدرسه شرکت کند. آنهائی که نمازخوان بودند میآمدند. معلمها میدانستند که باید برای تدریس در مدرسهی دین و دانش برنامه داشته باشند و بچهها یاد گرفته بودند خوب درس بخوانند. مدرسهی دین و دانش از مدارس خوشنام قم بود و خیلی از فارغالتحصیلهایش بار اول از کنکور دانشگاه قبول میشدند. در هماین ایام مدرسهی دین و دانش بود که ازدواج کرد و توانست از رسالهی دکترایش دفاع کند.
یکبار سر زنگ انشاء اسم یکی از شاگردها را خواند که بیاید پای تخته انشایش را بخواند. پسرک بازیگوش انشایش را ننوشته بود. ولی از تک و تا نیفتاد. آمد پای تخته و دفترش را باز کرد و از روی صفحات سفیدِ خطدار چنان جانداری انشای خواند که بهشتی تشویقش کرد و یک ۲۰ رفت توی لیست نمراتش. زنگ تفریح بود که صدایش کرد: «تو که بلدی انشای نانوشته را به این خوبی بخوانی، حیف نیست ننویسیشان که اینهمه جملات خوبی که بلدی کنار هم بچینی از بین نروند؟»
از سال ۱۳۳۸ شیفت عصر مدرسه را خالی کرد که طلبهها بیایند و همزمان علوم جدید را یاد بگیرند و وقتی دورهشان تمام شد کنار سواد حوزوی به اندازهی لازم از علوم غیرحوزوی هم سررشته داشته باشند. برای طلاب کلاس زبان برگزار میکرد. میگفت «حوزه هم باید بتواند مثل واتیکان مبلّغ بفرستد به سرتاسر دنیا.» خودش هم تصمیم گرفته بود برود ژاپن. برای تبلیغ. خیلیها تعجب میکردند. هرچند آخر سر هم نتوانست برود.
با حمایت آیتالله میلانی توانست مدرسهی منتظریهی قم را که بیشتر به اسم بانیاش «علی حقانی» به مدرسهی حقانی معروف بود، دست بگیرد و برای طلاب در کنار دروس حوزه، کرسی درس جامعهشناسی و روانشناسی و اقتصاد و زبان خارجی دائر کند. در کنار اینها خودش هم فلسفهی هگل درس میداد و نقدش میکرد.
کمکم افعال مضارع استمراری و ماضی بعید کلاسهای زبان جایشان را به مباحث سیاسی روز و حرفهای درگوشیای داد که حاصلش تبعید محترمانه معلمِ جوان از قم بود به تهران. روز میلاد پیامبر و امام صادق علیهماسلام، رفته بود اصفهان برای صلهی ارحام. دعوتش کردند برای سخنرانی در مدرسهی چارباغ. صحبتش حول داستان تولد پیامبری کرد که مبعوث شد تا با تاریکی بجنگد و مخالف بیداد و ستم باشد. وسطهای سخنرانی کاغذی بهش دادند که؛ موضوع منبرت را عوض کن!. نکرد. بعد از جلسه قرار بود دستگیرش کنند. ازدحام جمعیت دورش نگذاشت. هر تعرضی ممکن بود آرامش شهر را به هم بزند. تا دم در خانه تعقیبش کردند و آنجا که جمعیت پراکنده شد بردندش کلانتری. رئیس کلانتری توپیده بود بهش که «تو داری آرامش حوزهی مأموریت مرا به هم میزنی! » و سید انگار نه انگار که در بند است و انگار که کلانتر شاگرد مدرسهاش باشد، بیترس و با صلابت همیشگی ادامهی حرفهائی را که نتوانسته بود بالای منبر بزند را برای رئیس کلانتری منبر رفته بود و کلانتر، مبهوت از قدرت استدلال و مهارت سخنوری سید و متحیر از معجزهی کلام بینقص و عیب او، بیاختیار دستور آزادیاش را بدهد.
ایام تبعید در تهران، از حقوق معلمیاش به قدر وُسعی که داشت، مایحتاج خانوادههای زندانیان سیاسی را تأمین میکرد و به توصیهی امامِ در تبعید، شده بود پای ثابت جلسات مخفی هیئتهای مؤتلفهی اسلامی. هیئتهای مؤتلفهی اسلامی مجمعی بود از هیئات حسینی تهران که طی جلساتی زیرزمینی دور هم جمع میشدند و از جهاد و انفاق و نماز و مبارزه حرف میزدند و از امام خواسته بودند چند نفر روحانی باسواد بهشان معرفی کند. امام هم مرتضا مطهری و سیدمحمد بهشتی و چند روحانی اهل فضل دیگر را بهشان معرفی کرده بود. حسنعلی منصور که ترور شد، تشکیلات مخفی مؤتلفه لو رفت و بیشتر اعضا بازداشت شدند. ساواک حکم جلب سیدمحمد را هم داشت ولی قبل آنکه دستشان بهش برسد، سید جلای وطن کرده بود و بعد از زیارت امام رضا (علیهالسلام) راهی عتبات مقدسهی سرزمین عراق شده بود و بعد آنجا اردن و قدس و بیت لحم و الخلیل و زیارت قبر جد اعلایش ابراهیمِ نبی. حتا رفته بود لبنان که دوست و همحجرهای قدیمش امام موسا صدر را ببیند که خورده بود به ایام حج و سیدموسا لبنان نبود که هم را ببینند و از بیروت بلیط یکسره گرفته بود به مقصد هامبورگِ آلمان. به توصیهی آیتالله میلانی مقرر شده بود که کار نیمه تمام ساخت و راه اندازی مرکز بزرگ اسلامی هامبورگ که از زمان فوت آیتالله بروجردی زمین مانده بود را به سرانجام برسد. داغِ دل کندن از وطن و دوری از کورهی داغ مبارزه را به خاطر شیرینی و برکتی که در هجرت میدید به جان خرید و رفت سراغ ساختمان نیمهکارهی کنار دریاچهی آلستر در خیابان شونه آوزیشت شهر هامبورگ. شونه آوزیشت به آلمانی یعنی منظرهی زیبا. اما چند سال بود که ساختمانِ نیمه تمامِ مسلمانها شونه آوزیشت را زشت کرده بود. ساختمانی که قرار بود مسجد ایرانیهای مقیم آنجا شود و بعد از فوت آیتالله بروجردی همآن طور نیمه کاره رها شده بود.
هامبورگ مرکز تجارت فرش اروپا بود و محل فعالیتهای سیاسی دانشجوهای ایرانی ساکن آلمان. کمونیستها هم بودند و بدشان نمیآمد کسی از دانشمندان شیعه طرف بحثشان باشد و با شکستنش بتوانند قدرت عقیدتی خودشان را به رخ بکشند. تا شنیدند کسی از حوزهی علمیهی قم آمده هامبورگ دعوتش کردند برای مناظره. جلسه در شبی زمستانی بود در طبقهی دوم کافهای که پاتوق جوجه کمونیستهای شهر بود و دود سیگار فضایش را پر کرده بود. پسرها و دخترهای کمونیست نشسته بودند دور میزها و مشروب میخوردند. بهشتی تا رسید زیراندازی خواست که نمازش را بخواند بعد بنشینند پای مباحثه. جلسه بیشتر برای آن بود که طرف مسلمان مباحثه را خراب کنند. یکیشان همآن اول کار بلند شد و با الفاظی نامناسب پشت سر هم سؤالهایش را ردیف کرد و بیآنکه منتظر جواب بماند جلسه را ترک کرد. یکی دیگر هم پرسید «شنیدهام در بهشت جوی عسل هست. تکلیف من که عسل دوست ندارم چیست؟» بهشتی با همآن لبخند همیشهگی درآمد که «اول باید ببینیم که شما را بهشت راه میدهند یا نه؟» و بعد لبخند دیگری تحویل جوان داد و رفت سراغ پاسخ بقیهی سؤالها. وقت جلسه تمام شده بود ولی حلقهی دانشجوها تا پای ماشین با آیتاللهِ جوان آمده بودند و سؤال میپرسیدند. همراهانش سوار شده بودند و او هنوز بین حلقهی متراکم دانشجوها بود که یکی با چاقو بهش حمله کرد. دانشجوها جلویش را گرفتند. خواستند به پلیس بگویند که بهشتی مانع شد… .
سید روزهای هامبورگش را خیلی مرتب تقسیم کرده بود. سه ساعت کتاب میخواند؛ یک ساعت و نیمش را زبانِ آلمانی. چهار ساعت و نیم از روز را هم اختصاص داده بود به ملاقات با کسانی که میآمدند و کارش داشتند و اگر وقتی بود، مطالعهی پروندههای موجود و رسیدگی به کارهای عقب افتادهی مسجد. یک ساعت هم در شهر گشت میزد که همه جا را یاد بگیرد. زمانی را هم آزاد گذاشته بود که فقط و فقط فکر کند. فکر کند که چه کار تازهای ممکن است و میتواند که انجام بدهد. دو اتاق از آپارتمان سه خوابهای که اجاره کرده بود را کرده بود دفتر مسجد و محل رسیدگی به امور بنای ساختمان و رتق و فتق امور. اول کاری هم که کرد این بود که برود در ادارهی ثبت اسناد هامبورگ و اسم مسجد ایرانیهای مقیم آلمان را عوض کند به «مرکز اسلامی هامبورگ» تا مسجد فقط پاتوق مسلمانهای ایرانی نباشد و همهی مسلمانهای همهی کشورها بتوانند در آن آمد و شد کنند. میخواست شیعه و سنی از هم فراری نباشند. روزهای جمعه که خطبههای نماز را به آلمانی میخواند، شیعه و سنی پشت سرش قامت میبستند. تک به تک نامهها را میخواند و پاسخشان را میداد؛ شده حتا با فرستادن هفتهای یک کیلو گوشت با ذبح اسلامی به آدرس پیرزنی سُنیِ با مذهب حنفی که بهش نامه نوشته بود و از او آدرس محل عرضهی گوشت حلال را پرسیده بود.
ایران که بود جمعههایش مال بچهها بود و اینجا یکشنبهها. نه درس و نه کار. یکشنبههای تعطیل فقط مال بچههایش بود که باهم بروند گردش و برایشان روی کبابپزی که از ایران برایش فرستاده بودند کباب درست کند و بنشیند پای حرفهای بچهها. بچهها دانسته بودند پدر نزدیکترین رفیقِ ممکن به آنهاست و همهی حرفها و فکرهائی که ذهنشان را مشغول میکرد با پدر در میان میگذاشتند. اگر جواب سؤالی را هم بلد نبود میرفت کتاب میخواند یا پرسوجو میکرد و جواب ذهن پرسشگر بچهها را میداد. دوست داشت بچهها بازی و ورزش کنند. باهم فوتبال و والیبال بازی میکردند. وقت پیادهروی هم فرصت خوبی بود که توی مسیر باهم حرف بزنند. بازیهای دوران بچهگی خودش را یاد بچهها داده بود. انگشتر عقیقش را توی مشتش پنهان میکرد و باهاشان گل یا پوچ بازی میکرد. ممکن نبود روز مخصوص بچهها و خانواده را به کس یا کار دیگری اختصاص دهد. کارهای خانه را هم تقسیم کرده بود. یک روز خانم، یک روز بچهها و یک روز خودش. هر روز یکیشان باید ظرفها را میشست. میگفت «زن وظیفهای برای کار در خانه ندارد. تازه، کارِ خانه زنانه و مردانه ندارد!»
بعد از پنج سال وقتی دیگر کار مسجد و مرکز اسلامی هامبورگ افتاده بود روی ریل، برگشت ایران. رفته بود توی سازمان تألیف کتب دینی. بهش انگ وابستگی به رژیم و شاه میزدند ولی خودش میگفت «ده میلیون مخاطب گیرمان آمده! و میتوانیم حرفمان را بهشان بزنیم.» ترجمهای از سورهی حمد را برده بود توی جمعِ بچههای همسن و سال بچههای خودش که بفهمد بچهها ترجمهاش را میفهمند یا نه. کتابها را آنقدر دیر میرساند به هیئت ممیزی که فرصت سانسورش را پیدا نکنند و تا سالتحصیلی شروع نشده، همآنطور دستنخورده بفرستندشان برای چاپ. کتابهای دینی مدارس را که خالی شده بود از روحیهی جهاد و اسلام اصیل، پر کرده بود از آیات اسلام انقلابی. ساواک دستش را خوانده بود. دستگیرش کردند و منتقل شد به زندان کمیتهی مشترک ضد خرابکاری.
انقلاب هم که شد بهش میگفتند «انحصار طلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار…» دوستانش میگفتند چرا جوابشان را نمیدهی؟ آیه خوانده بود «ان الله یدافع عن الذین امنوا» و گفته بود «وظیفهی بهشتی ایمان به خداست و کار خدا دفاع از آبروی مؤمن. شما دعا کنید من وظیفهام را خوب انجام دهم. خدا کارش را خوب بلدست… .» یا شعر میخواند که؛ «دی در حقِ ما کسی بدی گفت/ دل را زغمش نمیخراشیم/ ما نیز نکوئیاش بگوئیم/ تا هر دو دروغ گفته باشیم»
عادت داشت خوب و بد را کنار هم ببیند. حرف انتخاب نخست وزیری بود و اسم رجوی بهعنوان یکی از گزینهها روی میز آمد، گفته بود «قدرت اجرائی و مدیریتی رجوی به درد نخست وزیری میخورد. حیف که التقاط و نفاق دارد.» در بدترین حالت هم دست میگذاشت روی نکات مثبت اشخاص. بنیصدر پشت سرش کلی بد میگفت. حتا شده بود جلوی رویش هم بد و بیراه بارش کند. دکتر حرمتش را داشت. میگفت «حرمت رئیس جمهور مملکت باید حفظ شود» وقتی هم که رئیس جمهور بعد از عزل فرار کرد، یکروز خبر آوردند که؛ زن بنیصدر را گرفتهایم، دستور داد فوری آزادش کنند. گفته بود «هر تخلف و خیانتی بوده مال بنیصدر بوده. همسرش کاری نکرده. زنِ بینصدر بودن که گناه نیست! هر ثانیهای که او در بازداشت باشد، گناهش گردن جمهوری اسلامی است!» سر هماینها بود که امام میگفت «بهشتی مظلوم بود… .»
بعد از انقلاب انرژیاش چند برابر شده بود. میگفت «انقلاب مزد همهی تلاشهایمان است.» برنامهی روزانهاش هم فشردهتر شده بود. ولی هیچ چیز باعث نمیشد دکتر از برنامهاش تخطی کند. یکبار کسی ساعت ۷ صبح باهاش قرار داشت و یک ربع به ۷ بود که رسید سرقرار. گفته بود «به آقای بهشتی بگید فلانی آمده.» طرف رفت و برگشت. گفت «آقای بهشتی عذرخواهی کردند و گفتند یکربع تا قرارمان مانده. ساعت ۷ در خدمت هستم!»
کسی نبود که از انحراف چشم بپوشد. ربطی به انقلاب و قبل و بعدش نداشت. یکبار قبل از انقلاب نصف شب، سوار ماشین یکی از دوستان داشتند از جائی برمیگشتند که دید چراغ قرمز را رد کرد. چراغ قرمز دوم را که نایستاده رد کردند، با ناراحتی زد روی داشبورد و گفت «برادر! ما نظام را قبول نداریم؛ درست. نظم را که قبول داریم! چراغ قرمز جزء قوانین طاغوتی نیست که زیر پایش بگذاریم. اگر این گناههای کوچک را تکرار کنی، دیگر نمیشود پشت سرت نماز خواند!»
وارد خانه که میشد، یکراست میرفت سراغ خانم؛ «سلام! خسته نباشید. زحمت کشیدید!» کار هر روزش بود. میگفت «همهاش در خانه نمانید. افسرده میشوید… .»
حزب جمهوری اسلامی را که بنا گذاشتند به صرافت تبیین اسلام انقلابی افتاد. میگفت «کافیست به آنچه از اسلام میدانید عمل کنید. اینطوری جامعهی نمونهی اسلامی ساخته میشود. دیگر نیازی هم به تبلیغ اسلام نیست. همه میآیند سراغ الگوی شما و این بهترین تبلیغ و ترویج اسلام و جمهوری اسلامی است.»
سفیر مغرور انگلیس آمده بود دفترش که موضع دولت مطبوعش را به نمایندهی جمهوری اسلامی اعلام کند: «شما خیلی غیرواقعبینانه با مسائل برخورد میکنید! اینطور جلو بروید تحریم میشوید.» بهشتی اما با قاطعیت سینه جلو درآمده بود که «انقلاب ما انقلابِ آرمانهاست نه تسلیم به واقعیتها. همآن نان و پنیر برای ما کافیست!»
***
از دیدار امام که برگشت رفته بود توی فکر؛ امام خواب دیده بود پر عبایش سوخته. بهش گفته بود «آقای بهشتی! مراقب خودتان باشید. شما عبای من هستید… .»
آنروز صبح وقتی از خانه بیرون میآمد، بچهها را سه تا باهم بغل کرده بود. لباسهای نویش را پوشیده بود و بوی عطر یاسش هوش از همه برده بود. طوریکه علیرضا پیش خودش فکر کند؛ خداحافظیِ امروزِ بابا با هر روز فرق دارد. شش روز قبل بنیصدر عزل شده بود و یکشنبه هفتم تیر، اولین جلسهی بعد از عزل رئیس جمهور بود. قرار بود در خصوص گرانیها بحث کنند ولی با اوضاع پیشآمده موضوع جلسه تغییر پیدا کرده بود؛ تعیین نامزد حزب برای انتخابات آیندهی ریاست جمهوری. بحث بود که رئیس جمهور روحانی باشد یا نه. جلسه طول کشید تا وقت اذان. وضو گرفت و قامت بست برای نماز مغرب؛ مثل همیشه وقت تکبیر چشمهایش را بست و صورتش سرخ شد و خون دوید توی صورتش… . بعد از نماز دوباره برگشتند سالن اصلی ساختمان که ادامهی بحث را پی بگیرند. بنا شد هیئتی تعیین شود تا بروند خدمت امام برای کسب تکلیف و اخذ نظر امام تا رأی ایشان را برای روحانی بودن یا نبودن رئیس جمهور بدانند. عقربههای ساعت روی دیوار سالن بیست دقیقه از هشتِ شب گذشته را نشان میداد که دکتر مکثی کرد و دور تا دور جلسه را نگاه کرد؛ «بچهها، بوی بهشت میآید! آیا شما هم این بو را استشمام میکنید؟» و بمب ساعتیِ داخل کیف مسعود کشمیری، منافقی که چند دقیقه قبل جلسه را ترک کرد، سالن را فرستاد روی هوا. و بهشتی و یارانش که بهای بهشت را با عمری جهاد و مبارزه داده بودند، رفتند تا آسمان؛ تا بهشت… . و سید مظلوم امت، سیدالشهدای انقلابی شد که تازه پا گرفته بود… .
———-
منابع:
شیفتهی خدمت. مهناز میزبانی. انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی. فرشته مرادی. کتاب دانشجوئی
زندگی؛ سیدمحمد حسینی بهشتی. افسانه وفا. انتشارات روایت فتح
صد دقیقه تا بهشت. مجید تولائی. نشر فرهنگسرای پایداری
——————
این نوشته را پارسال روزنامه جوان در ضمیمهای منتشر کرده است.
دیدگاهها
آری ! بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند . بهای بهشت مجاهدت های بهشتی بود . این سید مظلوم امت که خود به تنهایی یک امت بود . بهشتی شیفته خدمت بود ، نه تشنه قدرت … حیف که چنین بزرگ مردی از دست انقلاب و نظام اسلامی رفت . کوردلان منافق خوب فهمیدند چه خادمی را از نظام بگیرند تا جاده را برای مذبذبین صاف کنند . …ولی بدانند که اگر امام و پاره تنش بهشتی و شهدای گلگون کفن نیستند ، شیرمردی چون خامنه ای هست هنوز… و قدرت طلبان ثروت اندوز نفاق پیشه دارند ، روز به روز از چشم مردم می افتند…
آری ! بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند . بهای بهشت مجاهدت های بهشتی بود . این سید مظلوم امت که خود به تنهایی یک امت بود . بهشتی شیفته خدمت بود ، نه تشنه قدرت … حیف که چنین بزرگ مردی از دست انقلاب و نظام اسلامی رفت . کوردلان منافق خوب فهمیدند چه خادمی را از نظام بگیرند تا جاده را برای مذبذبین صاف کنند . …ولی بدانند که اگر امام و پاره تنش بهشتی و شهدای گلگون کفن نیستند ، شیرمردی چون خامنه ای هست هنوز… و قدرت طلبان ثروت اندوز نفاق پیشه دارند ، روز به روز از چشم مردم می افتند…
خدا خیرتان بده …خیلی خوب و روشنگر بود . متشکریم
خدای مهربان بر درجات شهید بهشتی مظلوم بیافزاید که خدمات ارزنده ای را انجام دادند و عمر پربرکت خود را با مجاهدت در راه اعتلای اسلام و ایران گذراندند.