جرقهی اصلیِ تصمیم برای جمع کردنِ بچهها دور هم را از سالها پیش در ذهن داشتم.
سال پرحادثهی ۸۸ وسط آشوبهای فتنه، وقتی در به در تهران را پیِ کاری تحقیقی گز میکردم و پستم خورد به بهشت زهرا و قطعهی مطهر سرداران شهید و اول بار آنجا اعلانیهای دیدم که فرزندان شهید را فراخوانده بود برای یک دورِ همیِ صمیمی در روز سیزده رجب – که آن سالها تازه تازه داشت نام روز پدر به خود میگرفت – و دلم خواست ای کاش فرصت و فراغت و انگیزه و امکانی بود که لنگهی این دورِ همی را در خوی و بین بچههای خودمان داشته باشیم.
الغرض، چرخش ابر و باد و مه و خورشید و فلک چنان بود که تا یومنا هذا امکان چنین همایشی میسر نشد و امسال هم میرفت که نشود.
باری به هر تقدیر وقتی در اسفندی که گذشت، در تهران امین خان فضلی را دیدم و حرف کشید به پراکنده شدن دوستان و فرزندان شاهد در گوشه گوشه کشور و فکرم را با او در میان گذاشتم، انگیزهام داد که پیِ کار را بگیرم و بعدها با اشتراک این سخن در گروهی که در شبکهای اجتماعی-موبایلی با حضور فرزندان شهدای شهر ساختهایم، و استقبال تک به تک دوستان، رفتیم سراغ مقدمات کار برگزاری “مراسم روز پدارن آسمانی”.
به هر روی، زحمت اصلیِ این ماجرا بر دوش بنیاد شهید بود و شخص جناب ایروانی عزیز که خود مشتاق و مایل به انجام چنین کاری بود.
طراحی و توزیع پوستر و کارتهای دعوت بین بچهها که انجام شد، به ذهن رسید که وقتی قرارست بچهها دورِ همی بگیرند، به جاست از خادمان قدیمی بنیاد شهید هم یادی شود و بچهها از ایشان که حقا و انصافا زحمت تک به تکمان را کشیدهاند و به گردن یکان یکانمان حق دارند، تجلیل کنند. از حاج آقای قراجهای که پدر معنوی بچهها بود. از حاج جواد طبقی و میرموسی موسوی نظر و آقا سلیمان و حاج علی آقا. بعد مصطفا پیشنهاد کرد که معلمهامان را هم دعوت بگیریم. معلمها مدرسههای شاهد دختران و پسران را.
الغرض روز سیزدهم رجب رسید و صندلیها چیده شد و از پدران شهدا هم دعوت شد که در مراسم باشند و پدرانه بروند سر خاک پسرانشان.
بماند که در آن شبکهی اجتماعی- موبایلی (تلگرامی!) بچهها چه رجزی برای هم میخواندند که اگر نیائید فلانتان باد و اگر نرسید به به مراسم، بهمانتان!
بماند که تک به تک دوستان هر کدام هر کس را میشناخت و شمارهاش را داشت، دعوت کرد برای مراسم و صندلی برای نشستن کم آمد و دلشورهی من از نیامدن و پر نشدن صندلیها که ۴۰۰ تا بودند بیخود بود.
بماند که بعد از بیست و خوردهای سال، بچهها باز هم دور هم جمع شدند و بازار دیده بوسی و ماچ و بوسه و لُغُز و لیچار و تیکه و لقبهای ایام مدرسه گرم شد و حاشیهی مراسم به متن چربید.
بماند که وقتی مجری اسم مرا خواند که بروم پشت تریبون، رفقای ما مشغول سلفی نگاریِ تکی و جمعی بودند و حواسشان به سخنرانی غرّائی! که کردم نبود و بماند که دلِ خودم هم پیش آنها بود و طوق لعن و نفرین آویخته بودم به شانسم که چرا وقت سخنرانیِ من الانی است که بچهها گرم شکار سلفیاند و من عکس کمتری انداختم.
بماند که دخترها هم آمده بودند و بماند که یکی از خواهرهامان فیالمجلس متنی نوشت و پشت تریبون خواند که اشکمان درآمد… .
و بماند که یاد دوستانی که توی این سالها عمرشان به دنیا نماند و رفتند پیش پیش پدرهاشان، دلمان را شکسته بود و جایشان بینمان سبز بود و حیف که نبودند.
و بماند که بچهها، وقت تجلیل از خادمان بنیاد و معلمها، دست تک به تکشان را بوسیدند به پاس سالهائی که کم سن و سال بودیم و بودنِ آنها و محبت بیمنتشان به تک تکمان، نگذاشت غم نداشتن پدر، بغض گلوهامان شود… .
الغرض، سیزده رجب و روز پدر امسال، پیش پدرهای آسمانیمان خوش گذشت.
و بماند که برای کنداکتور خبر ساعت۱۴ سیما جا باز کرده بودند برای مراسممان و اتفاقی یکهو افتاد که گزارش تولید نشود و چقدر حیفمان آمد… .
الغرض، دیدار دوستان فرصت خوبی بود برای یاد ایام شیرین گذشته. برای تجدید دوستیها و مودتها و محبتها. برای بروز رسانی اطلاعهامان از هم. برای ساختن روزی خوب. و جای دوستانی که نبودند سبز.
و اینکه؛
قرار گذاشتیم هر سال دورهمیمان همینجا باشد؛ قطعهی شهداء.
ان شاء الله.