داشت به رسم اهلِ سنت وضو میگرفت که من و دوستم که عمامه به سر داشت، داخل وضوخانهی مسجدِ بینراهی شدیم.
داشت به رسمِ مسحِ پای اهل سنت، پای چپش را میشست. شیخِ جوان عمامه به سر را که دید، پرسید:
«حاج آقا! مزد کسی که نیتی از دلش بگذراند چیست؟»
شیخِ جوانِ خندهرو به لبخند گفت: «بسته به این است که نیتش چه باشد؛ خیر یا شر؟»
پیرمرد که داشت عرقچینِ کُردیاش را روی سرش جابجا میکرد، بیدرنگ در آمد که؛ «خیر! نیتِ خیر دارم حاج آقا.
خدا برای نیت خیرم چیزی بهم میدهد فردای قیامت؟»
و ادامه داد: «دلم زیارت امام حسین میخواهد و دستم به آنجا نمیرسد. دلم هر بار که تلویزیون کربلا را نشان میدهد، میلرزد. ولی دستم نمیرسد به حرمش و دلم پر شده با شوق زیارت امام حسین… .»
و کم مانده بود اشکش جاری شود.
شیخ گفت که اجر تو حتا شاید بیشتر از ثواب کسی باشد که رنج سفر میبرد… . و گفت که خدا از دلها آگاه است و مزدِ نیتهای خوب را سوا کرده و حتا گفت که هفتهی آینده – اگر خدا بخواهد- عازم کربلایم و آنجا که برسم به اسم دعایت میکنم و سلامت را به امام حسین میرسانم… .
پیرمرد که این را شنید، شوق دوید توی چشمهایش و گفت «اسمم شیرزاد است. شیرزاد رحمانی. اسمم را ببر وقتی سلامم را میرسانی… . گرچه، میدانم امام حسین اسم من و پدر و پدربزرگ و اجداد و فرزندان مرا را بلد است و مرا به اسم و رسم میشناسد… .»
و اینها را همه به لهجهی غلیظ کُردی میگفت.
پیرمردی که در نظر اول، با شیوهای که در وضو ساختن داشت؛ هیچ باورت نبود که صنمی با حسین داشته باشد… .