حسین

حسین، هم اسمِ من و جوان‌ترین زائر کاروان است. همان که جای پدرش و به نیابت از او آمد و تا آخرین روز در تلاش بود که پزشک کاروان را مُجاب کند که برای پدرش جواز سفر صادر کند و نتوانست.
تنومند و قد بلند و خوش سیما، از خوی که با اتوبوس راه افتادیم، آمد نشست ور دستم. پر از تشویش بود که در این سنِّ کم و بدون مقدمه دارد راهیِ راهی می‌شود که حسرت چندین و چند ساله‌ی خیلی هاست و باید برای راهی شدن به اقلیم قبله مهیاتر از این می‌بود که نبود.
برایش و برای خودم به تذکر! گفتم که قاعده‌ی رحمت خدا این است که «هر که را دندان دهد؛ نان دهد» و ابلیسِ دون را از خود دور کن که یأس، از جنود ابلیس لعین است و داشتم برایش از پیامبر و حرم باصفایش می‌گفتم که دیدم باریده است و هوای دلش بارانیست.
گذشت تا روز دوم ورودمان به مدینه که جمعه‌ای بود، هم پا شدیم برای زیارت نبی – که درود خدا بر او باد- و بار دومی بود که قسمت شده بود در نماز جمعه‌ی مدینه باشم و نشستیم به استماع خطبه‌های جمعه که به جای حرف‌هائی که مناسب اجتماع چند صد هزار نفری مسلمین از چهار سوی عالَم است، داشت از حسنات حج می‌گفت و حکایتش حکایتِ شیخی بود که شیره می‌خورد و می‌گفت شیرین است!
اهل سنت، سخن گفتن در بین خطبه‌ها را حرام می‌دانند و با حسین جائی نشسته بودیم که هم اتصال صف‌مان صحیح باشد و هم جای تکیه داشته باشیم و هم بتوانیم در آن چند ساعتِ انتظار برای اقامه‌ی نماز جمعه، حرف بزنیم.
می‌گفت که یک ماه است خبر دار شده که دارد بابا می‌شود و می‌گفت وقتی که برگردد، فیش آزاد می‌گیرد برای سالِ آتی که دوباره حج بجا بیاورد.
باهم تا روضه‌ی رضوان رفتیم و صحن شمالی مسجد قدیمی را که غیر مسقف است و اسم اعاظم و کبائر اسلام را دور تا دورِ رواق نوشته‌اند و اسامی مبارک ائمه‌ی اطهار را و نام مبارک مهدی را.
و خوشحال بود که توفیق رفیق راهش شده تا در سفر حج، خدمت مادر پیرش را بکند و او را به غایت، اهل توفیق و دقیق و خالص یافتم.
خدایش حج او را بپذیرد و رزق هر ساله‌اش کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.