لبیک

سخت‌ترین لحظه‌ی سفر حج، آن ثانیه‌ایست که در میقات و در ابتدای ورود به حرم، باید لبیک بگوئی و مُحرم شوی. تا قبل از آن، تا قبل ز آن لحظه‌ی تاریخی، همه‌ی مراودات روزانه‌ات را داری و حرف‌ها و جدل‌ها و تفاخرها و تجاهل‌ها را و وقتی که بناست وارد حریمِ حرمِ کعبه شوی، باید اولا دست از لباسِ فاخرِ دوخته و رنگارنگ برداری و بعد بیست و چند چیز را بر خود حرام کنی و مهم‌تر این‌که، ثانیه‌ای را تجربه می‌کنی که باید! به ندای حق لبیک بگوئی و دعوت خدا را اجابت کنی و داخل حرم شوی.
ابراهیم علیه‌السلام وقتی از کارِ ساختن کعبه فارغ شد، خطابش آمد که بالای کوهِ ابوقُبِیس رو و مردمان را به حج بخوان؛ «وَ أَذِّن فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجَالًا وَ عَلَىٰ کُلِّ ضَامِرٍ یَأْتِینَ مِن کُلِّ فَجٍّ عَمِیق» گفت چگونه است که صدایِ منِ تنها در این وادی بی آب و علف و خالی از سکنه به گوش کسی نخواهد رسید و ندا آمد که تو مردمان را بخوان و ما صدای تو را در عالمی قبل از عالمِ خاکی به گوش خلق خواهیم رسانید و هر کس که اجابتش کرده باشد، میهمان اقلیم قبله خواهد شد. به عددِ دفعاتی که ندای تو را پاسخ داده باشد… .
و حالا آن ثانیه‌ی سختِ لبیک فرا رسیده و باید به عهدی که در عالمِ الست بسته‌ای جلو آئی و لبیک بگوئی. با زبانی که با آن بی‌شمار دروغ و تهمت و غیبت کرده و زده و گفته‌ای. و شرم حضور داری. لحظه‌ی سختی که جز با امید و ایمان به رحمت خدا، نمی‌شود از آن عبور کرد و مگر رحمت بی‌منتها به دادت برسد که زبانت به لبیک بچرخد… .
و من همیشه‌ و هربار که مسافر قبله شده‌ام، لحظه لبیک گفتن برایم از جان دادن سخت‌تر بوده و هست.
نگران که مبادا بگوئی لبیک و خدا بگوید؛ لا لبیک و لا سَعدَیک. نه تو را اجابتت می‌کنم و نه تو را نیک بخت.
بهت آلود و حیران از جائی که آنجا ایستاده‌ام. قدم‌گاه محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین که درود خدا بر ایشان باد.
جائی که انبیای الاهی روزی روزگاری آنجا بوده‌اند . لبیک گفته‌اند و داخل حریم حرم شده‌اند و تو قرارست مثل آنها لبیک بگوئی.
یعنی قرارست مطابق اصل بقای انرژی صدائی که از حنجره تو برمی‌خیزد، در فضائی منتشر شود که صدای امام شهید آنجا منتشر شده به لبیک گوئی و آن صدا هنوز و همیشه باقیست. صدای حسین؛ محمد؛ فاطمه؛ علی… و مَهدی!
و تو که بی‌مقدارترینی در مقابل این همه صدای لبیک که از حلقوم امامت برخواسته… .
راهِ کار فقط تضرع است و خشوع. که خود را کاهی بدانی که در کهکشان بی‌منتهای لبیک گویان از اول تاریخ، قاطی شده‌ای و نه کاه که کمتر از آن و اصلا نه کمتر که هیچ!
الغرض، به هر صورتی که بود، روزی از روزهای آخر ماه ذی‌القعده الحرام ۱۴۳۸ قمری، در میقات شجره، در حومه شهر پیامبر، جائی که هنوز از چاه‌هائی که علی علیه‌السلام حفر کرده آب می‌جوشد، رحمت بی‌حد حیِ کریم به جوش آمد و من و هشتاد و هشت زائر دیگر کاروان، مُحرم شدیم.
حال خوشی که حافظ خوانی در مسجد شجره‌ای که آن روز خلوت‌تر از همیشه بود، دو صد چندانش کرد.
برای خودم، حاج محمد و حسین تفأل زدم؛
شاهِ شمشاد قدان
خسروی شیرین دهنان
که به مژگان فِکنَد قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت؛ ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کِی از سیم و زَرَت کیسه تُهی خواهد بود؟
بنده من شو و برخور ز همه سیم‌تنان… .

وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَهَ لِلَّه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.