تا روز ششم محرم نه او آمد هیئت و نه کسی از ما سراغش را گرفت. از مجلس شب هفتم که زدیم بیرون انگار همهمان دچار یک سوال شده بودیم که؛ محمدصادق کجا گم و گور شده؟ هیئت نمیآید چرا؟
و محمدصادق یکی از جمعِ شش هفت نفرهی ماست که سالها سابقهی سیر و سلوک دارد و اخذ و عمل به دستورالعمل و مداومت در ذکر و تربیت و تزکیهی نفس کرده و یکی از عقلای قوم بود که کارهایش مبنای مهندسی و محاسبه داشت.
جوابِ سوالِ ناگهان و مشترک جمع از غیبت معنیدارِ محمدصادق را فقط یکیمان داشت که یکی دو هفته قبل صادق را دیده بود و دیده بود که به معنیِ واقعیِ کلمه؛ قاط زده و هیچ رقم به هیچ صراطی مستقیم نیست و دچار تردیدهای جدی در دین و مذهب و امام حسین و قص علی هذاست!
کاریش هم نمیشد کرد. هر استدلال و منطقی که میشد برای باز گردن گرههای ذهنیش به کار برد را خودش قبلتر از ما در کتاب خوانده و پای منبر شنیده بود و دُملِ چرکینِ شک را به هیچ کدام از این نیشترها نمیشد شکافت و خالی کرد.
یکی از جمع گفت چارهاش این است که بکشانیمش هیئت. راه دیگر و بهتری نبود. و به هر والذاریاتی که بود کشان کشان آوردیمش هیئت. و صادقِ کشانیده شده، در تمام یکی دو ساعتِ سینه زنی و روضه و منبر، بر و بر داشت جلو را نگاه میکرد و دریغ از تحول و تغییری در اجزای صورتش.
شب اول… دوم… سوم… . ناامیدیمان تا آنجا رفت که در ذهن، اسمش را از سیاههی سفر اربعین هم خط زدیم و داشتیم به نفر جایگزینش فکر میکردیم که شب عاشورا شد و انقلاب هر ساله و همیشگی امام شهید به اوج رسید و فوران کرد. و مگر از گدازههای آن آتشفشان عالمگیر کسی را فراغت و مهلت و مجالی هست؟ و لا یُمکنُ الفِرارُ من حکومتک… .
و هر بتی که ساخته بود فروریخت و هر سدی که زده بود از هم پاشید و هر فاصلهای که بود پر شد. و جمعیت ارباب وفا نگسلید از هم. و ذکر حسین بن علی علیهما سلام را تو نخ تسبیحی بدان که ذرات را به نظم خود ردیف کرده و مغناطیسی که برادهها را از هر سو و همه سو به سوی خود به مرکز به اصل میکشاند… . و لا یُمکنُ الفِرارُ من حکومتک… .