روزهای آخرِ قبلِ رفتن است و هی از زمین و آسمان کارِ نیمه تمام میبارد روی سرت و هی باید تمرکز کنی و هی اضطراب میآید روی اضطراب و هی سیاههی کارهای نکردهی قبل سفر پُر تر میشوند و هی داری دست و پا میزنی بین کارها و قرارها و هماهنگیهای لازمِ قبلِ سفری اقلا یکماهه که در این مدت که نیستی، کاری لنگِ نبودنِ تو نماند و نِقّی بلند نشود از کسی که «اگر نمیرفتی کار فلان بنده خدا معطل نمیماند» و هی شبها رویاهای خوب و با خوابهای پریشان قاطی میشوند و هی میدانی که اینها همه نشانهاند که مهیاتر شوی و دستِ پُر تر بیائی و هی داری مرور میکنی با خودت که باید کاری را نکرده نگذاری و وقت دارد تنگ میشود و بقول شاطر محلمان که خواهرش همسفرمان است و دیشب میگفت «حساب شمارهی روزهایی که تا رفتنتان مانده به انگشت کشیده» و منظورش این بود که میشود عدد روزهای تا رفتنمان را با انگشتهای یک دست شمرد و حساب کرد!
این وسط، عقل میگوید بمان؛
میگوید «توئی که حج به ضمه نداری و طفلِ شیرین زبانِ خردسال داری که برایت غش و ضعف میرود و برایش غش و ضعف میروی و یک عالم کار در شهر داری و حساب گرمای سوزانِ مردادِ حجاز را نداری، باید عدد روزهای پرشمارهای که نخواهی بود را بدانی و دیدار دوباره مکه را به روزهائی که سرت خلوتتر شد و طفلت پا گرفت و بلد شد دلتنگی نکند و هوای ایام ذی حجه به بهار و زمستان نزدیک شد، واگذاری که هر سال سالِ خداست و مکه و مدینه و عرفات هم از جایشان جُم نمیخورند و ایستادهاند همانجا و امسال نشد، سالِ دیگر!»
و عشق میگوید برو:
میگوید «گیریم از ضمهی حج فارغ شدهای، آیا از بندِ دوست داشتنِ سرزمینی که آواز جبریل را در لابلای سنگها و صخرههایش شنید و نزول کلمه به کلمه کتاب کریم را تاب آورد و گامهای احمد و علی و خدیجه و فاطمه و حسن و حسین را در دلش جا داد و ردش را برای من برای ما برای همهی تاریخ و برای همه عاشقان تا قیامت نگه داشت و از هم نگسست، میتوان فارغ شد؟ و آیا به یک بار و دو بار و ده بار حج کردن و به یک بار و دو بار و ده بار نوشیدن از زمزم و بوسیدن حجرالاسود، میتوان سیراب شد و دیگر نخواستشان؟
و اصلا صحرای سوزان حجاز محل بریدن از مال و فرزند است آن سان که ابراهیمِ خلیل – که خلیل را تو بخوان؛ درآمیخته. درآمیختهی با خدا- از مال و از اسماعیلِ نوجوانِ نوپای شیرینِ خواستنیش گذشت و اصلا چه علاجی بهتر از گرمای طاقتفرسا برای گناهانی که اگر بمانند به عذابِ آتش دوزخ گرفتار خواهند شد؟»
و منِ در حیرتِ پر از تشویشِ روزهای به شمارهی انگشتان یک دست افتادهی تا رفتن، پرت میشوم به سالهای جوانی و نوجوانی و گوشم پر از صدای عرشی سیدمرتضای آوینی میشود:
«عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو… و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود… اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که میرود ، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست… .»