صرافی هراتی

صبح که با عمو رفته بودیم مسجدالحرام برای نماز صبح، اولین نوبت در این سفر بود که فراغت حاصل شد و توانستم نماز صبح را در بیت الاهی باشم و داشتیم توی راه در این باره حرف می‌زدیم که هر یکان یکانِ حاجی‌هائی که از شرق و غرب عالم جمع شده‌اند اینجا دور خانه‌ی خدا، هر کدام‌شان گوهر نابی هستند گل‌چین شده که خدا در آن‌ها ویژگی‌ای و نخبگی‌ای و جوهره‌ای دیده و به اسم دعوت‌شان کرده که در جمع میهمانان امسال حاضر باشند.

عمو می‌گفت با هرکسی که سر حرف را باز کرده‌ام، چند جمله که حرف زده، آن گوهر وجودی را دیده‌ام و به یقین می‌توانم بگویم که همه‌ی این‌ها گل‌های سرسبد امت پیغمبرند و می‌گفت دوستی دارد که «می‌گوید همیشه قبل طواف ناخن‌های پایش را کوتاه می‌کنم که نکند در ازدحام طواف کنندگان، پایم به گُلی بگیرد و زخمی بر گل‌برگش بیاندازم و شاخه‌ای از گل‌های باغ خدا را خدائی ناکرده بشکنم!» و حرف کشید به این‌جا که حج بهترین فرصت اشتراک و انتقال تجربه‌هاست و مسلمانان سراسر دنیا با زبان جهانی‌ای که خدا در ۱۴۰۰ سال قبل معین کرده و قرآن و آموزه‌هایش را با آن فرستاده، کاش بتوانند باهم حرف بزنند و از اوضاع هم باخبر شوند و حرف سر همین‌ها بود که رسیدیم به محوطه شعب ابی‌طالب که پر از جمعیت بود و همه که بعد از نماز قصد منزل داشتند، ایستاده بودند به نوبتِ رسیدن اتوبوس‌های نقل حجاج از حرم تا جمرات.

این خط، شامل ایستگاه‌هائیست که حجاج هند، عراق، افغانستان و ازبکستان و ایران در آن سوار و پیاده می‌شوند و به هر کدام از ایستگاه‌ها که می‌رسی راننده اسم کشوری را داد می‌زند و انگار که رسیده باشی هند. یا ازبکستان. و هندی‌ها پیاده می‌شوند و ازبک‌ها و افاغنه و تهِ خط جمرات است که باید ایرانی‌های ساکن در منطقه عزیزیه در آن خط عوض کنند و بروند اتوبوس هتل‌شان را سوار شوند.

الغرض، در همان صف متراکم انتظار اتوبوس، کنارمان چند افغان ایستاده بودند به تکلم با زبان شیرین فارسی دری. سر حرف باز شد و از کشورشان پرسیدم و شنیدم که دو ماه بعد انتخابات دارند و دادشان از رئیس‌جمهور فعلی که زنِ مسیحی ستانده و داخل ارک (کاخ ریاست جمهوری) کلیسا زده و با یهود مرتبطست، بلند بود. می‌گفتند طالب‌ها (طالبان) سر همین است که با دولت سر جنگ دارند و از یکان یکان سیاست‌مدارن پرسیدم از جوان لاغراندامی که توی اتوبوس هم کنارم نشست.

از حکمتیار، ژنرال دوستُم، شهید مجاهد احمد شاه مسعود، عبدالله عبدالله و کرزای و هزاره‌ها و پشتوها و تاجیک‌ها و ترک‌های افغانستان. همه را به نسب می‌شناخت و می‌گفت مثلا فلانی مادر پشتو و پدر هزاره است و بهمانی مادر تاجیک و پدر پشتو است و می‌گفت ممکلت‌شان تاریک است و رو به تاریکی می‌رود و هیچ امیدی به‌ش نیست. گفتم «این‌که گفتی دلیل اصلی ادامه تیرگی سرنوشت شماست. باید از جائی شروع کنید به کشف روشنی. نمی‌شود که تاریکی را ادامه داد و تاریکی آورد روی تاریکی.»

می‌گفت عوض پدرش «که عمرش به دنیا نماند» حج آمده و ۴ سال صفِ انتظار دارند برای اعزام به حج و ۲۷ میلیون پیش! داده‌اند و آمده‌اند و می‌گفت چهار سال دیگر دوباره می‌آیم که حجِ خودم را انجام دهم. پرسیدم «اهل سنت فتوا دارند که می‌شود در یک حج، چند نفر را شریک کرد و نیابت داشت، چرا هم‌زمان برای خودت و به نیابت از پدرت حج نکردی؟» گفت «فتوای عالمِ ما این است که می‌گوید اگر وُسعش را داری و می‌توانی خودت حج کنی، باید یک نوبت برای خودت حج کنی و یک‌بار به نیابت از پدرت و در یک حج سر و تهِ ماجرا را هم نیاوری.»

پرسیدم از ترکیب جمعیتی‌شان و گفت اهل سنت و شیعه، مقر و محل خاصی ندارند و در همه‌ی شهرها پراکنده‌اند و می‌گفت از وقتی ۱۴ سالش بوده قاچاقی آمده ایران و ۱۲ سال در ایران کار می‌کرده و ۳ سال از این ۱۲ سال را با گذرنامه و مجوز اقامت و کار بوده است و خاطره اولین آمدنش به ایران را می‌گفت که از نیمروز تیر شدم (رد شدم) و زاهدان که رسیدم لباس ایرانی پوشیدم و سوار اتوبوس تهران شدم و خوابم برد و پلیس راه کرمان بم که اتوبوس را نگه‌داشت برای بازرسی، چراغ انداخت توی صورتم و از خواب جهیدم و پرسید کجا راهی‌ای؟ منگ خواب که بودم جواب دادم «زاهدان» و پیاده‌ام کرد و چون تنها افغانیِ قاچاقی توی اتوبوس بود زیرسیبیلی ردم کرد و گفت من که تیر شدم (رفتم) برو سوار اتوبوس شو و تیر شو رد کارت.

کارش در ایران چاپ و نشر کاغذهای کادو بوده و الان در هرات که دو ساعت با مزر ایران فاصله دارد و دومین شهر بزرگ افغانستان است، صرافی دارد و هنوز ۳۰ سالش نشده بود و می‎گفت ۲۱ دی ۳۰ سالَم تمام می‌شود.

از جغرافیای کشورشان که پرسیدم چیز زیادی نمی‌دانست و نمی‌دانست شرق کشورشان با چین مرز مشترک دارد. و ایران را بهتر از کشور خودش می‌شناخت و از ایران خاطره خوش داشت و سرمایه و زندگی و شغل فعلیش را حاصل کار در ایران می‌دانست و بامداد خوبی ساخته شد با برادر افغانیم که آن‌قدر گرم صحبت شدیم که اتوبوس، افغانستان را رد کرد و دادِ نعمت الله درآمد که ای وای رد کردیم ایستگاه را و داد زدم از تهِ اتوبوس «سائق! یاللا قِف لِاَفغانستان!»

و وقتی که رفت، به این فکر می‌کردم که اگر در این یک‌ماه که مسلمانان شرق و غرب عالم باهم یک‌جا جمع می‌شوند، زبان مشترکی باشد و ارتباطی، چقدر اخبار دست اول و بی‌فیلترِ رسانه‌های حکومتی رد و بدل می‌شود و برادران چقدر از حال هم خبر می‌شوند و چقدر گره‌ها که باز نمی‌شود… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.