هرکسی بخواهد در مزایدهای دولتی شرکت کند، باید مبلغ مختصری را به عنوان سپرده در وجه سازمان برگزار کننده مزایده واریز کند و این سپرده تا روز اعلام نتیجه مزایده در حساب سازمان میماند و بعد از معلوم شدن برنده، بازندگان یکان یکان میآیند برای استرداد مبلغی که سپردهاند در حساب سازمان رسوب کند.
فردای جلسه بازگشائی پاکتها، جلیلِ ۶ میلیونی با لب و لوچهای آویزان آمد که وجهش را بگیرد. حالش خرابتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. تمام تلاش چندین و چند سالهاش به یک تلفن به هدر رفته بود و با منش پهلوانی و لحنِ لوطیصفتانهای که داشت، درآمد که «توی این تشکیلات، تو را مرد دیدم! که آمدی و قاعده بازی چندساله را به هم زدی و اینجا را از قُرقِ مسلم درآوردی!» و پشت بندش آهِ حسرت و افسوس کشید که «نگذاشتند کارت را بکنی و مملکت همهاش همین است و نمیگذارند و فیلان… .»
در رد و تأئید حرفی، حرفی نداشتم بزنم. آمارش را داشتم که همین جلیل تا چند سال پیش، پادوی مسلم بود و آب و دان در یک کاسه میخوردند و بعدها که کار را یاد گرفته و آب که به زیر پوستش دویده، رفته برای خودش مغازه باز کرده و این تحسینها که میکند از روی ناکامی در زدن پشت مسلم به زمین است و این ستایشها، از باب دادنِ هندوانه زیربغل است و امیدی که خزیده زیر جلدش که شاید!!! اگر من به همین روال جلو بروم، در راند بعدی، او بتواند به اتکای قوت بازوی من، پشت حریفش را به خاک برساند… .
روی کاغذ جلیل دستور نوشتم که امور مالی، مبلغ سپردهاش را برگرداند و بعدِ او هی فوج فوج آمدند آن سی و چند نفر و نزدیک ظهر بود که سر و کله مسلم پیدا شد با دستهائی خیس که مطابق معمول به زیر بغلها فرو کرده تریاش را میگرفت.
با دستهای نیمه تر گرفت از نوک کاغذهائی که نوشته و تا کرده بود و گذاشته بود توی جیبش و گذاشتش روی میزم و چهار دستور نوشتم روی چهار کاغذی که برای استرداد مبلغ چهار شرکت کننده مختلف در مزایده دیروز که در حساب سازمان بود. و پرسیدم «حکایت آن دو پاکتی که فرم سفید امضا گذاشته بودی توشان چه بود؟» عقب عقب رفت… . سوالم را دوباره پرسیدم. انگار که روح دیده باشد، سرخ و سفید شد. گفتم «آقای مسلم! برای بار سوم میپرسم؛ آیا دلیل گذاشتن برگهی مُهر و امضا شدهی بدون درج مبلغ در دو پاکت اولی که یکیش به اسم پدرت و آن دیگری به اسم شاگردت در مزایده شرکت داده بودی چه بود؟»
به تته پته افتاده بود. جالب شد ماجرا. سوال را همینطوری الکی و برای خالی نماندن عریضه پرسیده بودم و نگو دست گذاشتهام روی نبض ماجرا!
و شنیدم که ایدهی خالی گذاشتنِ دو برگهی سفید امضا در پاکت و تحویل دادنش بعد از نقشهی قسم دادن من به قرآن کریم کشیده شده. به این نحو که مسلم نشسته پیش خودش دو دو تا چهار تا کرده که «فلانی آدم مسلمان و قرآنخوان و معتقدیست. قسم دادنش به قرآن، دست و پایش را میبندد و نمیتواند روی قسم کاری بکند!» و کار این بوده که چون در متن آگهی نوشته شده «سازمان در رد و قبول کلیه پیشنهادها صاحب اختیارست و کسی حق اعتراض ندارد» رئیس سازمان بعنوان اختیاردارِ مزایده، وقتی دست و پایش به چهار قفلِ قرآن بسته شده و قول داده! که کاری کند که بلا از سر مسلم بگذرد، اول همه پاکتها بغیر از پاکتهای مسلم را باطل اعلام میکند و در گام بعدی روی یکی از دو تا برگه خالی مُهر و امضا شده یک عددی نزدیک قیمت پایه مینویسد و غائله ختم به خیر میشود.
بنده خدا چنان چفت و بست نقشهاش را محکم کرده بود که احتیاطاً دو پاکت خالی پیش فرستاده بود که اگر حواسم به یکی نبود، به آن دیگری باشد و احتیاط دومش برای روز مبادا این بود که عدد پیشنهادی خودش را خیلی بالاتر از قیمت پایه بزند که اگر نقشههای قبلی نگرفت، با لینکی به بالا! زده، بزند زیر میز مزایده و کل قصه را کن فیکن کند و مزایده باطل اعلام شود!
الگوریتمی که مسلم کشیده بود به عقل جن هم نمیرسید و من ماندم آدمی با این توانائی برای طراحی نقشهای به این پیچیدگی چرا استخدام وزارت خارجه نشده که چفت و بستهای قراردادهای خارجی را طوری محکم که کلاه گشادی مثل برجام سرمان نرود!
چه دردسرتان بدهم که آگهی نوبت دوم هم منتشر شد و مسلمِ حجار، بلائی شبیه بلای اولی که سرمان آمد، سرمان آورد و موضوع اجاره محل برپائی دکه سنگتراشی همچنان معلق بود که ایام اربعین رسید و مثل هرسال شال و کلاه کردیم و کوله از انبار بیرون کشیدیم و گیوه ورکشیدیم که برویم کربلا.
یکی دو هفته مانده به رفتن، مسلم آمد که امسال مرا هم با خودتان ببرید. این حرف را کسی میزد که سالهای قبل هر اصراری که به بردنش کرده بودم اثر نکرده بود. دو به شک شدم که شوق زیارت سیدالشهدا چرا عهد امسال که داستانمان با او سر مزایده و آگهی و اجاره و انحصار به مشکل خورده، در دل مسلم ریشه دوانیده؟
تقریبا هر نزدیک چاشت، بعد از قضای حاجت و با دستانی نیمه خیسِ فرو شده در زیر بغلها میآمد و جواب سربالائی میشنید و میرفت. یکروز در این آمدن و نه شنیدنها، وقتی آمد که همکاران سدمعبر هم بودند. آمد و آسمان به ریسمان بافت و حرف دیروز و پریروز و هفته قبلش را دوباره پیش کشید که «امسال مرا هم با خودتان ببرید کربلا… و شنیدهام که شما زیارت هر شش امام مدفون در عراق میروید و آنجا، جا و مکان دارید و کلی دوست و رفیق و با شما به آدم بد نمیگذرد و اصلا همه خرج و مخارج گروهتان پای من… .»
روضهاش که به اینجا رسید، ناصر – یکی از بچههای سدمعبر- صاف توی صورتش ایستاد که «این حاج حسینی که من میشناسم عمرا تو را با گروه خودش نمیبرد. توئی هم که من میشناسم آخرین تیر ترکشت این است که ببری حاج حسین را دم حرم و یک دستت را بگیری به دیوار حرم و یک دستت را به دست او و آنجا اتصال برقرار کنی بین حرم امام حسین (علیهالسلام) و رئیست که مگر اتصالی حرم، دلِ این را نرم کند! که نمیکند! بیخودی توی اینهمه راه را نکوب تا کربلا! کارت به این چیزها درست شدنی بود تا حالا درست میشد… .»
زبان مسلم بند آمد! انگار که یکی پرینت محتویات دلش را گرفته و گذاشته روی میز. فحش و لیچاری زیر زبان نثار ناصر کرد و نماند. رفت!
مسلم که رفت، من هنوز در شوک تحلیل ناصر بودم. گفتم «زدی تو خال که!» خندید. گفت «اگر به روی خودش نمیآوری بگویم که دیشب تو قهوهخانه حرفِ مزایده و آگهی و ابطال و اینها بود. برگشت گفت این رئیس ما، روی اسم امام حسین (علیهالسلام) حساس است. خرج گروهشان را عهده میگیرم میرویم کربلا، رسیدیم میبرمش دم حرم، دست میگذارم روی دیوار حرم و یک دستم را روی قلب او و آیه و قسم میآورم که از خر شیطان پیاده شود و… .»
الغرض، آن سال مثل هر سال کربلایمان را رفتیم و شب جمعهای بود که بعد از غروب رسیدیم کربلا و صاف رفتیم توی بنبست باریکی که دو عمود مانده به حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) دم راستهی لباس نظامی فروشهای کربلاست و سالهاست آنجا باراندازمان است و به قاعده ۷ ۸ نفر جا دارد و کیف و کولههامان را انداختیم آنجا و با کارتن و پتو فرشش کردیم و تجدید وضوئی و ریسه شدیم سمت حرم و اذن زیارت گرفتیم از حضرت علمدار و در ازدحام دم کفشداری باب الشهدای حرم سیدالشهدا بود که یکهو کسی از پشت زد روی شانهام!
مسلم بود. آمده بود قسمم بدهد به در و دیوار حرم امامی که از او آموخته بودم «اگر دین ندارید؛ لااقل شرفِ آزادگی داشته باشید… .» و حیف که آن شب و آنجا و در آن ازدحامِ یک شب مانده به اربعین، مجالش نبود برایش منبر بروم که «حساب و کتاب کارهای اداری با قسم و آیه و مرمرهای دیوار حرم امام شهید صاف نمیشود اخوی!»
دیدگاهها
سلام.وبسایت جامعی دارید.دست گلتون درد نکنه