آقای شیخ محسن مجتهد شبستری که به رحمت خدا رفت، بعد از مرحوم آقای مشکینی و دو امام جمعه شهید (آیتالله مدنی و آیتالله قاضی) و مرحوم آقای ملکوتی، سالها امام جمعه تبریز بود.
آن سالها نماز جمعه تبریز در سولهای عریض کنار عمارت ارگ علیشاه تبریز اقامه میشد و هر قشر و گروهی از مسجدیها و بسیجیها و انقلابیهای شهر، جا و مکان خودشان را داشتند در آن سولهی تقریبا تاریک و بدون تهویه مناسب و هرکدام ما هرجا که بودیم، ظهر جمعه جمع بودیم زیر آن سوله و اگر دنبال کسی بودیم، میدانستیم دنبالِ کی، کجا باید بگردیم. (قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُم[۱]) مثلا اطراق ما و رفقامان، تهِ تهِ مصلا بود درست روبروی تریبون. تا نماز شروع شود و صد آه و افسوس که گوشمان به خطبهها بدهکار نبود و به تمامِ عمرِ نمازجمعه رفتنم ندیدهام هم سن و سالهای من، گوشِ درست و حسابی بدهند به خطبههای امام و دست از سر و کله زدن باهم بردارند. نه در تبریز و مصلایش، که در تقریبا تمام مصلاهای جمعه. یکبار هم نشد که مرحوم آقای شبستری، با آن ابهت و جلال و جبروتی که داشت، یک خطبه را برای خاطر خدا به ترکی شروع و به ترکی ختم کند. حتا شنیده بودم که این خطبههای نیمی فارسی و نیمی ترکی در عنفوان سالهای اول امامت جمعهاش، تماما فارسی بوده و بعدها کمکَمک ترکی بدان افزوده شده است. به نحوی که از نیمههای خطبه دوم، کانال از استانی به فارسی زده میشود.
الغرض، روزی از روزهای همان سالهای جوانی که به جهت تحصیل، ساکن تبریز بودم و فعال در تشکل دانشجوئی بسیج، رفیقی آمد که وقت گرفتهام برایتان برویم دیدار حضرت امامِ جمعه. و هماهنگ کردیم و یک مینیبوس پَر شدیم به مقصد خیابان حافظ، پشت ورزشگاه تختی، جلوی بیت حضرتشان که مشرف شویم به دیدار با آقای امامِ جمعه. قبلتر هم مشرف شده بودیم و راه و چاهِ بیت معلوممان بود و دختر و پسر به تفکیک و یکراست ریسه شدیم و پلهها را رفتیم بالا و پیچیدیم در اتاقِ فراخِ دست چپِ عمارت که محل دیدارهای عمومی بود. اتاقی با پنجرهای بزرگ که یک ضلع از چهار ضلع را گرفته بود و ضلع دیگر را کتابخانهای پر و پیمان از کتابهای آخوندی قفسه بسته بودند. مثل همهی کتابخانههای علما که سری مجلدات یک عنوان کتاب رج به رجِ هم، از چپ به راست با شماره ردیف شدهاند و از راست که بخوانی، عنوان عربیِ طولانیِ کتاب را با خط درشتِ ثلث یا نسخ نوشتهاند. انگار که هر جلدش یک قطعه از پازلی باشد که وقتی کامل شد، عنوانِ درشت و طویل نوشته شدهی در عطف کتاب را کامل کند. و دو ضلع دیگر با کاغذدیواریهای دهه شصتی که گرد کهنگی رویشان ماسیده بود پوشانیده بودند و جا برای من جلوی ضلع کتابخانه پیدا شد و نشستم و نشستیم به انتظار که آقای امامِ جمعه بیایند.
قبل از آمدن حضرتشان با شیرینی دانمارکی در پیشدستی ملامینهی رنگ و رو رفته و چائیِ سرو شده در استکانهای پافیلیِ بدون نعلبکی پذیرائی شدیم و اسباب پذیرائی که جمع شد، ایشان از دری که اتاق را به حیاط و اندرونی وصل میکرد داخل شدند و قضا را درست آمدند کنار من در تنها جای خالیای که مانده بود نشستند روی صندلیای که به سرعت برق و باد برایشان مهیا شد و ابتدای کلام گفتند «اگر در جمعتان فارسی زبان نیست، من سعی میکنم حرف به ترکی بزنم» و بماند که سعیشان ثمری نداشت و در همان دو سه جملهی اول، ترکیشان تمام شد و زدند کانال دو!
مطابق همهی دیدارهای این شکلی، گل گفتیم و گل شنفتیم و همه چیز گل و بلبل بود تا سخنرانی به انتها رسید و ایشان از صندلی برخواستند و دورتادورِ اتاق را تفقدی کردند و از همان راه که آمده بودند خواستند برگردند و طبیعیست که تا به درب خروج برسند یکی دو نفر بخواهند جلو بروند و دستی بدهند و چاق سلامتیای کنند و در همین اثناء خادم بیت خواست از حضار که «بنشینید، تبرکاً هدیهای از سوی حاج آقا تقدیم حاضران خواهد شد» و هدیه چیزی نبود الا کتابچهای با عنوان «عبادالرحمن[۲]» که پیاده شدهی خطبههای اول نمازجمعه تبریز بود در خلال سالهای ۷۲ و ۷۱ که با جلد گالینگورِ سخت و در نهایت سادگی چاپ شده بود و زیر عنوان جلدش به نستعلیق نوشته بودند «جلد اول» و از همان حوالی ۷۲ تا به آنروز که حوالی سال ۸۲ بود، هر کس و گروهی که به دیدار مشرف میشد، یکی یک دانه از این «عبادالرحمن»ها تقدیمش میشد و من خودم تا بدان روز، ۴ جلدش را داشتم و خادم که با یک بغل «عبادالرحمن» برگشت، آه از نهاد همه برآمد که «ای دلِ غافل! باز هم از اینها» و نمیدانم چرا کسی همت نمیکرد خطبههای اولِ نمازجمعههای سالهای بعد را پیاده کند که «عبادالرحمن» به جلد دوم برسد!
یکیمان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از آن سوی اتاق نق زد که «از این چند تا دارم. جلد دومش را چرا در نمیآورید؟» و نمیدانم که در کسری از ثانیه، این حرف از کجای من درآمد که «عجول نباش محمدعلی! جلد دومش در دست سخنرانی است!» و متعاقبش شلیک خنده به هوا خواست و آقای شبستری با آن جلال و جبروت و دک و پز و پروتکل، درست در آستانه درب خروجی متوجه لیچارِ من و محمدعلی، پا سست کرد و نیم دور به عقب برگشت و سری تکان داد و از بالای عینک نگاه عمیقِ حاویِ تاسفی به من و جمع کرد و رفت اندرونی.
خدایش بیامرزد. از او، علاوه بر «در دست سخنرانی بودن جلد دوم»، کتابی که هیچگاه زاده نشد، فریادهای غیورانهای از او را به خاطر دارم که در ۸ دی ۸۸ سر سه راهی طالقانی به آسمان بلند کرد، سر بند توهینی که روز عاشورای آن سال به عَلَم و پرچم امام شهیدمان شده بود… .
خدا به حق صراحت لهجهای که در دفاع از انقلاب و امامین انقلاب داشت و به حق آن بغضِ فریاد شده در عصر ۸ دی ۸۸، او را به رحمتش میهمان کند. آمین.
[۱] و هر گروهی [از اسباط] آبشخور خود را شناختند. سوره اعراف آیه ۱۶۰
[۲] عنوانی که از آیهی ۶۳ سوره فرقان استخدام شده است. آنجا که میفرماید: « وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاما» (و بندگان خدای رحمان کسانیاند که روی زمین فروتنانه راه میروند، و چون نادانان ایشان را مخاطب سازند، سلیمانه پاسخ دهند)