تولدت را یادم نرفته

بچه تر که بودم، این چیزها حالی ام نبود … حالی ام نبود که تو ( همه ی آنچه که دارم‌‌ ) هستی و جایت همیشه خالیست! و همیشه ی خدا، تو نیستی!
بچه تر که بودم، می گفتند که تو پرواز کرده ای به سمت خدا و من ساعتها خیره می شدم به عکس قاب شده ات که زمینه اش سرخ بود و بالایش کبوتر سفیدی را نقاشی کرده بودند که بالهایش را باز کرده و آماده ی پریدن است …
حالا،‌ بزرگ شده ام. آنقدر که نبودنت را بفهمم و بتوانم جای خالی ات را بالای سفره ببینم و نبودنت هر روز و هر بار به چشمم بیاید. آنقدر که، کبوتر سفیدی را که هر شب جمعه می آید و می نشیند روی گیلاس باغچه ی حیاط را خوب بشناسم…
حالا مثل هر روز دلم هوایت را کرده. امروز حتی بیش تر از روزهای قبل.
نمی دانم الان دقیقا کجائی؟
نمی دانم الان ساعت بوقت بهشت چندست؟
نمی دانم وقتی سلام می کنم، فرشته ی موکل سلام، صدای مرا تا کجا برایت بالا می آورد که بشنوی ام ؟
نمی دانم باید رو به کدام سوی آسمان کنم تا ببینمت؟
آی! تو که آن بالا نشسته ای
امروز آمده ام تا بیست و شش سالگی ات را تبریک بگویم.
بگویم، تولدت را یادم نرفته!
بگویم، از روزیکه رفته ای، لاله های باغچه مان سرخ تر شده اند.
بگویم، بیست و دومین روز هر سال نو، مباداترین روز هر سال ام است…
آی! تو که آن بالا نشسته ای …

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.