می گوید بین مغرب و عشاء، غفلیه حال می دهد!
می گویم: می دانم. خیلی سال است که دلم می خواهد یاد بگیرم و بخوانمش.
می گوید: این که مشکلی نیست. بیا من بلند بلند می خوانم که تو هم بتوانی تکرار کنی. یا که نه، با جانماز من بخوان. رویش نوشته آدابش را.
می گویم: من که بی سواد! نیستم که رو خوانی کنم یا کسی برایم بلند بلند بخواند که تکرار کنم. من دوست دارم خودم! ازبر باشم و از حفظ! بخوانمش.
بعد یادم می افتد سالهاست قرار گذاشته ام که روزی غفلیه را یاد بگیرم و هنوز آن روز نرسیده.
بعد یادم می افتد یزید از امام خواست تا وردی یادش بدهد که بواسطه ی آن، خدا از سر تقصیراتش!!! بگذرد و امام امر به اقامه ی غفلیه اش فرمودند. و بعد در جواب عمه که زبان به شکوه گشوده بود، فرمودند: عمه جان! غفلیه را یادش دادم اما خطایش آن چنان است که خدا توفیق اقامه اش را به مثل او نمی دهد…
و من انگار می کنم نکند بار خطاهایم آنقدر هست که توفیق غفلیه ندارم…