می گویند تصویر اول ماندگارتر است. اصلن هر چیزی که صفت اول داشته باشد یک جوری ته ذهن آدم رسوب می کند. طوری که نسخه های بعدی با نمونه نخستین قیاس می شوند.
بگذریم. جملات شاید! بی ربط فوق را گفتم تا مقدمه ای باشد برای تعظیمی که سال هاست به نام بلند محمدباقر شیرینی می کنم و خواهم کرد.
معلم کلاس اول ابتدائیم بسال ۱۳۶۷ در مدرسه ی ابتدائی شاهد که آن سال ها شاخص ترین و بهترین مدرسه ی شهر بود و معلم هایش گل های سرسبد معلم های شهر.
همیشه وقتی می گویند مدرسه بی اختیار ذهنم می رود تا ساختمانی قدیمی با نمای آجر بهمنی و کلاس های نیمه تاریک با شیشه های مشبک و معلمی خوش هیکل با سیبیلی ذوزنقه ای شکل که روز اول مدرسه با کت چهار خانه ی قهوه ای رنگش آمد سر کلاسمان و کتاب های فارسی اول ابتدائی را که رویش یک مداد کلفت نقاشی شده بود با یک گل بزرگ قرمز رنگ در بالای آن، بین مان تقسیم کرد و سپرد که کتاب هایمان بدهیم مامان ها برامان جلد کنند تا آخر سال همین طور ساق و سالم که تحویلمان داده تحویلش دهیم.
یادم نمی رود پنج تومنی های نارنجی رنگی را که پول تو جیبی هفتگی مان بود و خط کش دو سه متری آقای شیرینی را که همیشه ی خدا کنار دستش به دیوار تکیه داده بود و بیشتر از خط کشیدن روی تخته سیاه، به سر و کله ی ما ته نشین های کلاس می خورد که حواس ِ پرتمان را برگرداند سر درس و لوحه و مشق!!
یادش نیک لوحه های جلد شده که قبل کتاب خواندیم و زودتر از همه ی کلاس اولی های شهر تمامش کردیم.
یادش نیک اولین بسم الله الرحمن الرحیمی که یادم داد و نوشتم.
یادش نیک باد امتحان ریاضی ثلث سوم که نصف بیشتر کلاس بلد بودیم اسم و شهرتمان را درست بنویسسم بالای ورقه ای که مُهر مدرسه ی شاهد ۹ بالایش خورده بود…
یادش نیک اولین دهه ی فجری دانش آموز شده بودیم و می توانستیم نوشته های روی پوسترها را بخوانیم که نوشته: دهمین فجر انقلاب مبارک…
یادش نیک و روحش شاد معلم کلاس اولم که به من عشق آموخت و کلماتی که با آن عاشقی کنم…