زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

از شهر که خارج می شوی، می رسی به یک پل که به تعداد قالب های بتنی ای که کنار هم گذاشته اند تا بشود رویش سازه را تنید، تقّه می خوری. یعنی قالب ها از روکشی که روی سازه کشیده شده چند سانتی بالاتر است و با سرعت که از رویش رد شوی تکان تکان می خوری.

می گویند شوخ بودی. بذله گو. از جرز دیوار هم اسباب دل خوشی می ساختی برای اطرافیان.
می گویند وقتی پشت رل بودی و می رسیدی به پلی که ذکرش رفت، به هر تکانی که می خوردی دم می گرفتی: شـ….نبه/ یکشـ….نبه/ دوشـ…نبه و می رفتی تا خود جمعه.
تقّه های که می خوردید هفت تا بود و تو حتی یک بار هم یادت نرفت وقتی به آنجا رسیدی دم بگیری.
این ها را ده سال قبل، در جمعه ای بهاری وقتی با یکی از رفقایت از روی همان پل رد شدیم و تقه ها تو را یاد رفیقت انداخت، به م گفت.
خودت بودی و دیدی که در همه ی این ده سال، هر بار که از روی آن پل رد شدم، تو در نظرم آمدی و صدایت پیچید در گوشم و انگار که می دیدمت ایستاده ای همان حوالی که بدرقه ام کنی و وقتی برگشتم بیائی به استقبالم.
و همه ی دل خوشی من از این همه مسافرت، پلی بود در خروجی شرقی شهر که تو را و یاد تو را برای من مجسم کند و هربار منتظرم باشد تا با تکان هائی که می دهدم تو را یاد من بیاندازد.
و من در همه ی این سال ها، از همه ی تو! به هفت تکانی دل خوش کرده ام که در پسش تو در خیالم بیائی و با لبخند محوی که روی لبت داری بدرقه ام کنی. و من دلم قرص شود که در هیچ سفری، هیچ بلائی بر من نازل نخواهد شد…
شاید همه ی سهم من از تو
همین نگاه نگرانت و لبخند محو روی لبت باشد و دعای خیری که بدرقه ی راهم می کنی.
باری، گلعذاری زگلستان جهان ما را بس…

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.