برای پائیز، با تاخیر…

من عاشق پائیزم. عاشق پائیز که موسم برگ ریز درختان است و روزهای کوتاه دارد و عصرهای آفتابی. عاشق قدم زدن در کوچه پس کوچه هائی ام که پر از درخت های چنار باشد تا در پس برگ ریزانی شکوهمند، مهیای قدم هائی باشند که به هر قدم که بر رویشان می گذاری، لذتی تا عمق جانت رسوخ کند و صدای قدم هایت آمیخته شوند با قرچ قرچ شکستن استخوان های برگ های زرد پائیزی… منظره ای که زیباترین نمای آن فقط و فقط مختص آذربایجان است و شکوهمند ترین پرده ی آن در خوی نقاشی شده است. بعد از ظهرهای پائیزی شهر من، جان می دهند برای دیزی خوران در بازار قدیمی شهر و ضیافت چای قند پهلوی پشت بند آن و دیدار دوباره مقرنس های آجری بازار و چرتی نیم بند کنار بخاری همیشه مشتعل شبستان مسجد حاجی بابا که همیشه خدا درش بروی اهالی بازار باز است تا پس از ادای فریضه ی ظهرانه، دمی در آن بخسبند.
392125_2268017299396_1217478544_31868070_2143579605_n.jpg
حالا که فکرش را می کنم عشق من به پائیز و برگ ریز از بعدازظهرهای پائیزی کتابخانه ی عمومی که آن سال ها تنها پاتوق کتاب خوان های شهر بود شروع شد. ساختمانی قدیمی که یکی از سه بنای قدیمی متعلق به اداره ی فرهنگ عهد پهلوی بود بین موزه و انجمن خوشنویسان با بنائی یک طبقه و نمای آجر بهمنی و سقف شیروانی زنگ زده در کوچه ی (نورالله خان) که مثل همه ی کوچه پس کوچه های قدیمی شهر، هیچ راه مستقیمی به آن نبود و باید چند جا می پیچیدی تا به ش برسی. مجموعه ای که محوطه اش پر از نارون و چنار و اقاقیا بود و دورتا دورش را با سر ستون های سنگی ِ حجاری شده برای مسجد ِ (خان) که نزدیک ان جا بود، محصور کرده بودند که ملت داخل محدوده بیایند و بروند و داخل باغچه ی همیشه پر ثمر سرایدار نگون بخت نشوند! قانونی که من و دوچرخه ام هیچ گاه پای بندش نشدیم و چه نیلوفرها و نرگس های بهاری و جعفری و گشینیزهای تابستانی که به قهر طایر باریک دوچرخه ی ۲۸ من گرفتار نشدند…


و این جا؛ تنها کتابخانه و نیز تنها قرائت خانه ی شهر، با میز و صندلی های مندرس و زهوار در رفته که به هر تکان سمفونی قیژ قیژش براه می افتاد و سگرمه های مدیر اخموی کتابخانه – آ سید – را در هم می کرد که یعنی؛ هیس!!! با جوان هایش که برای کنکور می خواندند و به چشم کودکانه ی آن روزهای من بزرگ ترین آدم های فرهیخته ی ممکنی بودند که شهر می توانست داشته باشد و بودنشان جزئی از کتابخانه بود و هر بعد از ظهر انگار که وقت استراحت شان بین دو نیمه باشد، گَلّه می شدند دور درخت بید کنار حیاط و از سیاست می گفتند و از کتاب های نایاب و این که فلان کتاب دست کیست و سراغ کدام را از کی باید گرفت! و در دو قدم حیاط نیمه موزائیک محوطه قدم می زدند و فیلسوفانه در خلال پک به سیگارهای اشتراکی شان و به سهم خود، قانون حصارهای سنگی را زیر پا می گذاشتند! و من در بعد ازظهر هر روز در همان یکی دو ساعت خالی بین دو شیفت، مدرسه را که نزدیک آنجا بود دودره می کردم تا خودم را برسانم به ساختمانی که دل کوچک من را برده بود و همه ی عشق من همه ی کتاب های کاهی ِ دوست داشتنی ام را در خود داشت و هر بعد از ظهر در پائیز هزار رنگ آن سالها، فرصت طلائی ای بود که بروم قاطی آدم بزرگ هائی که آمده بودند کتاب بخوانند و بروم از کشوهای الفبائی فهرست کتب، اسم چند تا کتاب کت و کلفت سوا کنم و شماره شان را بنویسم روی کاغذ و بدهم دست آ سیّد ِ همیشه اخمو که زیر چشمی به کاغذم و به خودم نگاه کند و تعجب کند از عنوان های قلمبه سلمبه ای که به سن و سال م نمی خورد و من با همه ی بچه گی ام مغرور شوم به تعجبی که آ سید می کند و بعد با کتاب هائی که با کش می بستم شان ترک دوچرخه و خش خش بیاندازم روی برگ های پائیزی حیاط کتابخانه و تا خود مدرسه تند برانم که نهار مدرسه ی شبانه روزی تمام نشود و تمام وقت بعد از نهار را تا شروع شیفت دوم ِ کلاس ها بخزم کنار بخاری نفتی کلاس و در گرمای مطبوع جوار بخاری پشت به آفتاب بدهم و کتابم را بخوانم و هر بار با خودم مسابقه بدهم تا رکورد تندخوانی ام به تر شود. یاد پائیز همیشه ی خدا با کتاب های قدیمی و موسیقی مقامی آذربایجان و چای قند پهلوی بعد از ظهرهای آنا – وقتی نهار را در مدرسه نمی ماندم – با من است. یاد کتاب های قطوری که با چشم های نیمه باز در عصرهای پائیز می خواندم و بین راه چرتم می گرفت و وقتی بیدار می شدم گوشه ی صورتم تا شب سرخ می ماند…
حیف که دیگر نه آن دوچرخه را دارم و نه کتابخانه سرجای اولش است و نه آنا – خدابیامرز – هر بعد از ظهر چشم به راه نوه ی عزیز کرده اش است که چای قند پهلو بدهد دستش و قربان صدقه ی قد و بالایش برود…
از پائیزهای دل انگیز و هزار رنگ، فقط رد خاطره هاشان بجا مانده و کتاب هائی که خوانده ام و کوچه هائی که هر از گاهی پر می شوند از برگ های خزان
پی نوشت:
این متن با اندکی تغییر و تلخیص در صفحه ی پاتوق هفته نامه ی همشهری جوان، بانضمام تصویری از مسجد تاریخی مطلب خان خوی و تصویر درخت چنار مقابل خانه ی ما (عکس بالا) در شماره ۳۴۴ به چاپ رسید.

دیدگاه‌ها

  1. فدائی رهبر

    با اسم الله
    سلام
    زیارت قبول،التماس دعا کرده بودم،نمیدانم که چقدر به یاد بنده های روسیاهه خدا هم بودی ولی این را بدان وقتی دستان پر توان! شما بر ضریح آقا چسبید احساس میکنم که خودم همانجا حضور داشتم.
    انشاء الله به سلامتی و بزودی به دیار حاجی قلیزاده ها برگردی تا به وظیفه ی اصلیت ادامه دهی،نشود روزی که اشتغال به زیارت شما را از خدمت به خلق الله غافل کند.
    در پناه حق باشید
    التماس دعا
    =================
    بردار
    بنده بیر هفته دی خوی دایام!

  2. جایی میان ابرها

    و چه نیلوفرها و نرگس های بهاری و جعفری و گشینیزهای تابستانی که به قهر طایر باریک دوچرخه ی ۲۸ گرفتار نشدند!

  3. امیر

    هو الکریم
    متن زیبایی بود ، بعد از پیامتون نگشتم دنبال هفته نامه
    چون حدث میزدم اینجا متن رو بیارید .
    و بالاخره انتظار تموم شد.
    الله یارتان و قلمتان برای یاری او بچرخد (مثل چرخ دوچرخه تان)
    انشاالله.

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.