خیابان های این شهر بعد از تو، گواه روشن نبودنت اند سردار

هر بار که به مناسبتی و کاری که در ظاهر هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به شما ندارند با دوستت بیرون می رویم، عهد وسط گردش شبانه و لذت از رانندگی در خیابان های آرام و بی سر و صدا و بی ترافیک، در بی ربط ترین نقطه ی شهر به شما، درست در فضائی غیر مرتبط و در بین کلامی خارج از یاد شما، یاد شما می تراود در خاطرات دوست عزیز کرده تان و مثلا ساختمان قدیمی اداره ی دارائی را نشانم می دهد که بعد از رفتن شما و تنها شدندش، گفته اند برود فلان کار شما را آنجا به سرانجام برساند. یا وقتی از جلوی فلان شعبه ی بانک ملی رد می شویم، یادش می افتد که اولین حقوق ماهیانه اش بعد رفتن شما را از آن جا گرفته و یا وقتی تند و تیز رانندگی کردن من را می بیند آه ِ عمیق می کشد که سبک رانندگی شما نیز این گونه بوده و یاد لطیفه هائی می افتد که پشت رول برایش تعریف کرده بودید. وقتی داتسون ِ سبز ِ حاج احمد خدا بیامرز را جمعه ها کیپ تا کیپ پُر می کردید و می راندید تا تبریز که به نماز جمعه ی شهید مدنی و بعدها شهید قاضی برسید. بعد یاد آن سال ها می افتد که هنوز خوی نماز جمعه نداشت و شما عشق اقامه ی احکام بر زمین مانده بودی و هزار هزار یادکرد و هزار هزار جا و هزار هزار اتفاق دیگر که شرحش مجال گفتن در این چند سطر را ندارد.
بماند که از همه ی این یاد کرد ها و یاد داشت ها، سهم من فقط شنیدن است و اکتفا به روایتی که هرکسی از ظن خود برای من از شما خوانده است… بماند که این همه روز و ماه و سال و این همه آدم ریز و درشت در زنده گی من آمده اند و مانده اند و رفته اند و هیچ کدام شما نشده اند برای من… بماند که خودتان نبوده اید تا در من حلول کنید و میهمان قاب خواب و بیداری ام شوید…
و انگار علی حاتمی خبر از داغ بی تسلای ما داشت که گفت:
شب رو باید بی چراغ روشن کرد…