قصه جور دیگریست

نمی دانم چند روز است که از سفر برگشته ام. دو هفته نیست مطمئنم. اما آن قدر طول کشیده و سخت گذشته که انگار کنم سفر و اربعین، شش هفت ماه پیش بوده است… هنوز کرختی سفر در جانم است. هنوز نتوانسته ام به شرائط و بازده! روزهای قبل سفر برگردم. هنوز نمی توانم!!، نتوانسته ام! معصیتی برزگ کنم. انگار حسین علیه السلام پیچیده باشدم در حرزی که نمی گذارد فراموشی و فراموشی زده گی نزدیکم شود. نمی خواهم فکر کنم این ها شاید مقدمه ی یک اتفاق سترگند! که او و آبا و اولاد معصومش را نیاز به مقدمه و ذی المقدمه نیست برای صدقه ای که انفاق می کنند در حق سائل و مسکین و اسیری چون من ِ سرگشته. آن ها کار خدائی بلدند. بلدند چه سان، به یک طرفه العینی کوخ را کاخ کنند… و نیازی بر بیابان و جرس شان نیست و لطف شان بی حساب است و در مقیاس کرم شان و نه به قدر همت طرف شان… این وسط، دل من آشوب است از این همه خوف و رجاء. و هر روز که بر من ِ تازه از حریم حرم برگشته می گذرد، شرم سار تر می شوم از زحمتی که حسین پای ما می کشد و کشیده و خواهد کشید و گاه شاهدشانم که مگر رستگارمان کند…
دست من و تو نیست که نوکرش شدیم!
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است…