انتخابات مجلس هفتم جمعه ای بود در اسفند سال ۸۲ که من و چندتای دیگر از دوستان مامور نظارت بر حُسن انجام انتخابات بودیم در روستائی صعب المسیر که شب قبلش برف باریده بود تا زانو و با چه والذاریاتی خودمان را رسانیده بودیم به محل صندوق اخذ رای و تازه آن جا بود که قوز بالای قوز واقع شد و پسر کدخدا ریق رحمت را سرکشید و صبح اخذ رای اعضای اجرائی صندوق، انگار نه انگار که باید سر وقت صندوق را پلمپ می کردیم و اخذ رأی را شروع، رفته بودند پی تجهیز و تغسیل و تکفین میت و بعد این که با سلام و صلوات جوان ِ جوان مرگ شده را خاک کردند و خسته و تشنه برگشتند و افتادند به جان سماور حسینیه و تا داشت چای خالی کردند در لیوان های بشکه ای شان و آنقدر خوردند که آب جوش تمام شد و تازه یادشان افتاد که ای دل غافل! انتخابات را شروع نکرده ایم! و به تکاپوی تجهیز محل و نصب اطلاعیه ی برگزاری و مهر و موم صندوق افتادند. و این در حالی بود که خون، خون مرا می خورد و نمی توانستم کسی را بابت مرگ نابهنگام جوانک خان زاده مواخذه و اعمال قانون! کنم.
باز جای شکرش باقی بود که روستا غیر حسینیه، مسجد هم داشت و اگر نمی داشت، معلوم نبود اولویت با برگزاری انتخابات می شد یا برپائی ختم مرحوم مغفور ناکام!
الغرض، خادم حسینیه که بعدها معلوم شد طرفدار کاندیدای مغلوب است، به خیال این که خوش خدمتی اش به ما در شمار رای های آدمش تاثیر مستقیم و تصاعدی دارد، قیف سماور را گذاشته بود دم حلق ما و هر یک ربع ساعت، کل اعضای صندوق را چای لب سوز و لب دوز و لب ریز می داد که مگر چیزی به آرای نامزد مورد علاقه اش بیفزاید!
لطفی که در دلش مصیبتی نهان بود بنام اجابت مزاج در هوای سرد زمستانی و لزوم دفع به موقع چائی های لاینقطع جناب خادم. آن هم در جائی دور و در پس گذار از خان های تو در تو!
سیستم آب رسانی سرویس بهداشتی حسینیه، که عبارت بود از یک بشکه ی عهد بوق که آفتابه ی متصل به آن، نقش واسطه ای داشت در پر و خالی کردن آفتابه های مجاور و اجابت مزاج مکرر دوستان چای خور، دور از محل اخذ رای بود و تا برسی آن جا هزار نوبت جان به سر و جان به لب می شدی و دنیا در نظرت تیره و تار می شد تا مگر آفتابه پر کنی و به مقصود برسی!
حالا این وسط عقل کسی هم نمی رسید که صورت مساله را پاک کند و چای نخورد که لاجرم نیاز به بیت الخلاء هر نیم ساعت یک بار، یقه اش را نچسبد!
این حال ما بود تا شب و تمدیدهای مکرر انتخابات از سوی وزیر کشوری که تا روز قبل رای گیری، هر چه توان داشت به کار برده بود تا انتخابات در موعدش برگزار نشود و این آنقدر بود که رهبری مستقیم وارد شدند و فرمودند انتخابات باید! دقیقا در روز تعیین شده برگزار شود و آن روز، روز تعیین شده بود و انتخابات در ده ساعت ِ قانونی برگزار شده بود و مثل بیشتر انتخابات ها یکی دو نوبت ِ یک ساعته زمان اخذ رای تمدید شد و جناب وزیر حالا مگر رضایت می داد اتمام انتخابات را اعلان کند؟
به هر رو جناب وزیر کشور رضایت داد و انتخابات تمام شد و صندوق را باز کردیم و رای ها را شمردیم و صورتجلسه ها را نوشتیم و حالا نوبت دوخت و دوز لفافه ی صندوق و مُر و موم مجددش بود. حالا این لفافه بندی صندوق تخصص می خواست و قدیمی تر ها و با تجربه هایش می دانستند که دوختن دوباره ی لفافه و ذوب ِشمع لاک و مُهر و مذاب بودن شمع و نسوختن پارچه و افتادن ردّ مُهر روی لاک، معادله ایست چند مجهولی با آیتم های متغیر و صاحبان خرد و تجربه، از زور تنبلی هم که شده لاک صندوق را از یک سمت باز می کردند و این سان بعد شمارش و دسته بندی و … فقط لازم بود یک سمت از صندوق را که فک مُهر شده بود لاک و مُهر کرد. (فرایندی که در یکی دو انتخابات اخیر و با ظهور فناوری! صندوق های پلاستیکی ِ بندخور، از گردونه ی رای گیری حذف شده و چه نیکو حذف شدنی…) الغرض، عملیات دوختن مجدد صندوق ما را دست به جیب کرد و چاقوی خوش دست و سوغات زنجان ما از نیام بیرون شد و آخرین تصویر از چاقوئی که سخت دوستش می داشتم در همان سکانس کات خورد.
چاقو از فردای همان روز گم شد. چاقوی کوچک جیبی ای که رفیقی از دوستان زنجانی سوغات برایم آورده بود و طی این سال ها هر بار دست هر کس چاقوی جیبی خوش دست می دیدم داغ دلم را تازه می یافتم.
تا چند روز پیش که قضا را بر حسب اتفاق، عهد در چند روز مانده به انتخابات مجلسی دیگر، در کش و قوس خانه تکانی مادرم، که بقول اهل نظر، تُبلی السرائر خانه هاست و همه ی اشیای گم و گور شده، از جائی که عقل جن و پری هم به آن جا نمی رسد، بیرون می زنند، چشمم به دیدارش روشن شد و فهمیدم همه ی ظن و گمان هایم در مورد جا ماندن چاقو در حسینیه ی آن روستای دور افتاده خیالی باطل بوده و آب در کوزه بوده و ما تشنه لبان گرد چهان می گشتیم!
حالا چند روزی است فکری این معنی ام که چه سرّی است در آن گم شدن بعد انتخابات و این پیدا شدن ِ قبل انتخابات؟ با این توضیح که محل ماموریت آن سال ام حومه ی جنوبی شهر بود و صندوق هائی که این نوبت بناست سرکشی شان کنم در حومه ی شمالی شهر! و آیا ربط مستقیمی وجود دارد در این سیر از پائین به بالا؟
غرض؛ عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند!