بی تابی ام را که از حد می گذرانی
وقتی در اوج استیصال و بی چاره گی تماشایم می کنی
وقتی به هیچ عقل سلیمی هیچ چاره و کاری نمی رسانی که برایم نسخه کنند
وقتی خوش داری تک و تنها و زیر این همه بلا و سختی و ابتلاء بمانم و دم نزنم
وقتی در ِ باغ ِ سبز ِ “بهشت دست یافتنی” ات را هی می آوری جلو و نشانم می دهی و دل می بری
وقتی اوج ثانیه های گرم و پُر تنش را یک آن پُر از بوی او می کنی
وقتی حتی از زبان غیر می فهمانی ام که انتظار داری مجهزتر و به هوش تر و صبورتر باشم
وقتی چاره ی کار را در لفافه ی “صـــــبر” پیچیده ای و من ِ پا در هوا و سر در گریبان، نمی دانم این نوشدارو را چه سان به کام این درد ماندگار بی درمان بریزم
ناگاه کلمه در پیاله ام می ریزی که:
وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا ۖ وَکَانُوا بِآیَاتِنَا یُوقِنُونَ
یعنی اگر صبر کنم امامی مبعوث می شود که مرا سوی تو آورد…
و این مرا و دردم را و بی تابی ام را و بی چاره گی و استیصالم را کفایت است.
آن سان که تو انگار کن از اول روز نه طاقتی طاق شده و نه دلی تنگ…
دیدگاهها
و این مرا و دردم را و بی تابی ام را و بی چاره گی و استیصالم را کفایت است.