مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکیشان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آنروز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائیمان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …
همهی زن، مردی بود که در غروب یک روز پائیزی، پاشنهی کتانیهایش را روی پلههای حیاط ور کشید و کلاه پشمی قهوهایش را تا روی ابروها کشید پائین و زیپ اورکت کرهایَش را کشید بالا و ساک مختصری که داشت را انداخت روی دوش و رفت تا سوار تویوتای خاکی رنگی شود که چرخهایش تا …
با خانهتکانی عیدِ هر سالش که از یکی دو ماه مانده به بهار شروع و در آخر زمستان تمام میشد، فرش و دیوار و مبل و منزلِ همیشه تمیزش را از نو گرد میگرفت، تا مهمانها وقتی برای عیددیدنی آمدند دیدنش، فرش و دیوار و مبل و منزلش برق بزنند مثل همیشه. هر سال تهِ …