همهی زن، مردی بود که در غروب یک روز پائیزی، پاشنهی کتانیهایش را روی پلههای حیاط ور کشید و کلاه پشمی قهوهایش را تا روی ابروها کشید پائین و زیپ اورکت کرهایَش را کشید بالا و ساک مختصری که داشت را انداخت روی دوش و رفت تا سوار تویوتای خاکی رنگی شود که چرخهایش تا مچ، زیر خزان خوشرنگ چنار کهنسال جلوی خانه ایستاده بود؛ منتظرِ مرد.
همهی زن، امانتی بود از سوی خدا که حالا چندین و چند ماه بود که در دل زن جا خوش کرده بود و کمکم، فصلِ تکان تکان خوردنش شده بود و دلپیچه و اضطراب و تشویشِ زن. زنی که مردش را مهیای جنگ، راهی کرد و کاسهی صبرش را پر از آب، ریخت پشت سر او که زود برگردد.
روزهای سرد پائیز هی به آبان نزدیک و نزدیک شدند و هی آمدنِ مرد دور و دیرتر شد. مرد، مسئول تدارک و رتق و فتق یک لشکر آدم بود و هی نمیدانست بینِ تردیدِ ماندن و تدارکِ آذوقه و علیقِ[۱] یک لشکر رزمنده و رفتن و بودن پیش زنی که طفلی در راه داشت، کدام را انتخاب کند؟
نتوانست. نشد. نتوانست که رفتن و برگشتن را انتخاب کند و طفل و مادرش را انداخت توی دامن خدا و سپردشان به برادری که داشت… .
همهی زن، طفلی بود که در وجودش، روز به روز، روز تولدش نزدیک و نزدیکتر میشد اما انگار خیالِ به دنیا آمدن نداشت و آن تو جا خوش کرده بود. شهرشان کوچک بود و بیمارستانِ شهر، امکان لازم برای به دنیا آوردن طفل را نداشت. دکتر گفته بود «وقت آمدن بچه دیر شده و باید دست بجنبانید تا بچه از دست نرود… .» و مرد، کیلومترها آنسوتر، لبِ خطِ جنگ، نمیدانست نگرانی تشنگی و گرسنگی و تجهیزات رزمندههایش را بکشد یا تشویشِ نبودن آمبولانسی که زن را برساند به تبریز و مصیبتی که حین انتقال زن با شورلت به بیمارستانی در تبریز، زنش را و برادرش را مستاصل کرد… .
برادر، به هر مصیبتی که بود، زنِ دوستش، زنِ دوستی که برادرش هم بود را رساند تبریز و وقت دکتر و معاینه و فلان گرفت و به هر والزایارتی که بود تختِ خالی جُست و طفلِ توی شکمِ زن به سلامت به دنیا آمد و معلوم شد پسر است و موجودِ متولد را بردند اتاق نوزادان و زن را به اتاقِ زائوهائی که دور و برشان پر از مادر و خواهر و خاله و خانباجی بود و زن، فارغ از همهی تشویشها و سختیهای و دلتنگیها، حالا تشنهاش بود و کسی نبود یک لیوان آب دست او که تا چند قدمی مرگ رفته و برگشته بود بدهد. و حالا ملحفهی صورتی بیمارستان را کشید روی صورت و غریبی و مریضی و غم یار را یک دلِ سیر گریه کرد تا مادرش که تا خود تبریز درد را در بغلش زار زده بود، با یک بغل آب و غذا و مهر و عطوفت بیاید تو.
همهی زن، که حالا قنداقپیچ توی بغلش بود داشت آروغِ بعد از شیرش را میزد که زن گفت برویم تلفنخانه و زنگ بزنیم به جبهه تا مَردم صدای طفلش را بشنود و اسم رویش بگذارد. و مگر نوبتِ تلفن و شلوغی خطِ راه دور و بیحالی زن مجالِ سرپا ایستادن میداد که خط وصل شود به جبههی فکه… . و کاش کسی ضبط میکرد صدای خستهی مردی را از هزار هزار کیلومتر دورتر، که یکهو پر از شوق شد از شنیدن صدای زن و ونگ ونگِ طفلی که انگار خوشترین تصنیف عالم بود… . همانجا بود که گفت «اسم بچهام را بگذارید «حسین» تا بیایم.»
و آمدنش ۳۹ روز طول کشید؛ خسته، با یک لایه غبار روی سر و صورت و لباس و چشمهائی که مثلِ همیشهی خدا سرخ بودند از نخوابیدن… . یک کله از خود خوزستان تا خوی را پشت رُول نشسته بود.
حالا همهی زن، چشم شده بود منتظر، که وقتی «حسین» را بغلِ «علی» میدهد، شوق چشمهای سرخ و خستهی مردش را تماشا کند و شاهد بوسهی اولی باشد که گونههای طفل و لبهای مرد تجربه میکنند. اتفاقی که هیچ دوربینی عکسِ آنرا روی هیچ نگاتیوی نیانداخت و دنیا و مهلتش آنقدر فراخ نبود که این پدر و پسر، هیچجا عکس مشترک بگیرند باهم… .
بگذریم.
به سال و ماه اگر حساب کنیم، ۳۹ سال از آن تولد و آن دلتنگی و آن صبر که آن زن کرد و میکند، گذشته. روز و ماه را به قمری اگر میگرفتیم الان ۴۰ را هم رد کرده بود و میگویند ۴۰ عددِ پختگی و رسیدن است. نمیدانم! لابد هست که میگویند… .
هیچوقت تولدِ آن طفل که بعدها اسمش شد حسین، برای منی که همان حسینم مهم و حتا خواستنی نبوده. روزهای بعد از نیمه آبان که حوالی روز تولد من است، برای من یادِ نبودنهای پدرم را و صبر و سکوت و بردباری مادرم را زنده میکند و نمیدانم آیا آن اتفاق که در آن حوالی افتاد، تبریک گفتن و شنیدن دارد یا نه؟
همیشه و هرسال که روز از نیمه آبان میگذرد و تولدم نزدیک میشود، یاد ِ ۵ ماه و ۵ روزِ بعدش میافتم که به شهادت، رفتی. دلم سنگین میشود. عین بچهای که چیزی را گم کرده باشد. ولو اینکه مرد گنده شده باشم. ولو اینکه ۴۰ سالَم شده باشد… .
[۱] خورد و خوراک
دیدگاهها
جایت همیشه در دل من درد می کند
حتی در روزی که مختص من است
روز تولدم!
پدر…
امیدوارم دعایش و آرزوهای خوبش
از آن طرف عالم
تو را زیر و رو کند
در آستانه پختگی
راستی امسال که تمام شود،وارد دهه ی پنجم زندگی ات خواهی شد
متفاوت
بدرخش!!
سلام و ارادت. وای که چه بغضی گلویمان را فشرده است. سالها گذشته و درد و داغ سفرکرده هایمان ؛ پایانی ندارد. امیدوارم روزی بیاید که بر دامان مولایمان اشک هایمان را روانه کنیم.روزی بیاید که نوازشت کند. حسین جان ؛ هم نام مولایمان ؛ یقین دارم که اجر شما به دست مولا و مقتدای پدرت پرداخت خواهد شد. یقین دارم که امام حسین ع ؛ جبران خواهد کرد. چادر مادرت و دستت را می بوسم .