کم از یک هفته است همه ی امکان و توان را مصروف و مهیای کار آماده سازی تپه های جنوبی شهر کرده ایم که قبل این به نام روستای هم جوار، “امیر بَی داغلاری” و من بعد به صفای حضور دو شهید گم نام که حاصل تفحص در فاو و محل عملیات والفجر هشت اند، “تپه ی شهداء” می خوانیمش.
زعمای قوم و روسا و هر کسی که به نحوی باید می آمده پای کار، آمده و خودی نشان داده و گرهی گشوده و رفته…
این چند روزه، آن تپه های مصفا که محاط بر شهر است و زاویه ی دیدش شامل فرودگاه است تا جاده چادران، محل آمد و شد همه شده.
دوست داشتم او هم بیاید و کار را ببیند.
چند بار رفتم عقبش.
فرستادم بیاورندش.
قرار گذاشتیم رفتنی او را هم سر راهم بردارم.
حتی آدرس دادم خودش بیاید.
به هر رو و به هر سو که زدم نشد. انگار حضور او در آنجا، افتاده بود روی دنده ی نشدن! یک بار میهمان ناخوانده برایش رسید. یک بار ماشینش پنچر شد. یک بار خواب ماند و مَخلص کلام، راهش از پل آجری روی رودخانه ی دامنه ی تپه به بالا کج نشد که نشد!
این همه اصرار و این همه نشدن، آن هم سر قصه ای که یک سرش به شهدائی وصل بود که گمنامی و بی نشانی را برگزیده بودند و “هیچ کس” را در حریم ستر و عفاف و ملکوتشان راه نیست، پر بی راه نبود! و آن دو شهید ِ سعید و گم نام خوش نداشتند اتمسفر خاکی که مهیا بود آرامگاه آنان شود، به حضور رفیق ما آلوده شود…
ستارگانی که امام مان فرمود: آنان که مفقود الاثر شدند، از اولیای خاص خداوند تبارک و تعالی هستند!
و من هراس ناک آن هنگامه ی “فَـــزَع اکبر”م که مبادا، خوش نداشته باشند در خیلشان محشور شویم. و بی هیچ پناه و گریزگاهی، دچار شعله های دوزخ شویم. آن سان که فرمود:
(وَلَوْ تَرَى إِذْ فَزِعُوا فَلَا فَوْتَ وَأُخِذُوا مِن مَّکَانٍ قَرِیبٍ)
و کاش می دیدی حال ستمگران را در آن دم که به وحشت افتاده اند و راه گریزی ندارند و مهلتی بدیشان داده نمیشود و از مکان نزدیکی گرفتار و روانهی آتش میگردند…