مهر و قهر

داشت عین ابر ِ بهار اشک می ریخت. طی این سال ها، اولین مرتبه بود که این سان بی خود و بی دل می دیدمش و هیچ قبل این گمانم نمی رفت آدمی به پوست کلفتی او، اشک هم داشته باشد برای ریختن!
عصری که رفتم عقبش، تازه از راه رسیده بود و خسته بود و تنها بود، بی سر و همسر! و رفتیم باهم تا “تپه ی شهداء” که استخوانی سبک کند و تفرجی در وطنی که از آن دور افتاده.
تا به حال شهر را یک جا از آن بالا ندیده بود و من انگار کردم اشک هایش از وجدیست که کرده و لابد برای خاطر آن دو گل ِ پرپر ِ گمنام شانزده و بیست و چهار ساله که بناست آن جا دفن شوند…
گرچه به قرائت من و جناب ایشان، “شهید” و “شهادت” اشک ریختن و تاسف خوردن نداشت و من تعجبم از آن رو بیشتر شد که چشمه ی اشکش را اول بار، آن جا سرازیر دیدم…
دیدمش که رو به قبله کرده و دارد خدا را به شهدائی که بناست زینت زمینی باشند که رویش قدم می زدیم قسم می دهد که بلا از سر طفلی که خدا ارزانی شان داشته و چند روز تا تولدش بیشتر نمانده، برگرداند…
و وقت غروب آفتاب و در لابلای گرد و غبار خاسته از تندبادی که می وزید دانستم، خدا بلد است دل آدمی به پوست کلفتی او را به واسطه ی محبتی “پدرانه” آن چنان نرم و رقیق کند که چشمه ی خشک شده ی اشکش به جوش و خروش آید…
و این شاید آن باقیات الصالحاتی است که خدا در پس مال و اولاد نهان کرده:
(الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَهُ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا ۖ وَالْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ‌ عِندَ رَ‌بِّکَ ثَوَابًا وَخَیْرٌ‌ أَمَلًا)
و یا این که خدا این بار خواسته او را به مهر پدری بیازماید:
(وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلَادُکُمْ فِتْنَهٌ وَأَنَّ اللَّـهَ عِندَهُ أَجْرٌ‌ عَظِیمٌ)
هر کدام که باشد
دیدن آن پرده ی نادیده از رفیقی که تو هیچ گمان به دل نازکی اش نمی بردی دیدن داشت…

دیدگاه‌ها

  1. برادر عمار

    هوالحق
    خوب شد یادشان افتاد یک در المومنینی هم در کشور است که می شود دو تا شهید گمنام هم در اونجا دفن کرد انسان غبطه میخورد که در همین بخش کوچک جلفا پنج شهید گمنام سالها پیش دفن شده حالا یاد ما امده که باید اینکار بکنیم افسوس …….و تا کی …..
    یاعلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.