جمجمه ات را به خدا بسپار (روایت روز تدفین شهدای گمنام)

برادر من
وقتی رفت شانزده ساله بود.
نه روز رفتنش وقتی روی پا بند بود
و نه روز برگشتش روی دست مردمی که آمده بودند تا بهشت بدرقه اش کنند…
وقت رفتنش قامت رعنائی داشت که حسرت هر مادری بود
و وقتی برگشت، مشتی استخوان بود که حسرت هر مادر شهیدی که جگرگوشه اش را گم کرده بود…
وقتی رفت پلاک داشت و نام و نشان و مادر و پدر
و وقتی برگشت بی نام و نشان و گمنام
آمد تا همه ی ما
مادرش
پدرش
خواهر و برادرش باشیم.
شیرمرد شانزده ساله ای که وقتی رفت عزیز مادر و پدر بود
و وقتی برگشت عزیزترین کس یک شهر…
وقتی قبل از او
دراز کشیدم توی خانه ای که خانه ی ابدی او بود و صورت گذاشتم روی خاکی که صورت او بنا بود روی آن گزارده شود
دلم آتش گرفت به یاد آن مادری که نمی دانم هنوز زنده هست یا نه
اما می دانم هنوز حتی اگر زنده نباشد، چشم انتظار هست و هست و هست…
برادر گمنام ِ شانزده ساله ام،
وقتی جمجمه ای که به خدا سپرده بودی را گذاشتم در دل خاک تپه ای که به نام توست
تا عطر بهشتی که از آن وزان است
تا ابد در شهرمان و دل مان و در یادهایمان جاوید بماند،
یادم افتاد بگویمت
سلام ما
سلام من
برسانی…
و نحن ان شا الله بکم لاحقون!
بهشت گوارایت باد!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.