کار تمام شده بود.
داشتیم جمع می کردیم برگردیم پائین و برویم مراسم وادع با شهداء.
یک آن طوفان چنان در گرفت که همه ی رشته هامان پنبه شد.
همه ی محوطه سازی، بنر هائی که اسم و عنوان اداره ی صادر کننده اش بزرگ تر از نام شهیدان گمنام بود، همه ی چادرهائی که همین امروز علم شده بودند، همه و همه در کمتر از یک دقیقه به قهر ِ طوفان و تندی بادی که می وزید گرفتار شدند و زیر و زبر شدند…
همه
به جز پرچم ها و بنری که رویش عکس امام بود…
رفیقی که باد کلاهش را برد زودتر از همه ی ما فهمید که “شهید گمنام” یعنی گمنامی
یعنی دور از هیاهو
یعنی فارغ از عنوان و رنگ و رتبه
یعنی اخلاص
یعنی کار برای خدا
و این ها هیچ کدام در محوطه ای که برای بدرقه شان تا بهشت مهیا شده بود، نبود!
و باد به اذن الله
وزیدن گرفت
تا همه ی پلشتی ها را از روی زمینی که آغوش برای “اولیای خاصه ی خدا” گشاده بود بزداید؛
(وَ هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ ۖ حَتَّى إِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا…)
و اوست کسی که بادها را بشارت دهنده در پیشاپیش (باران) رحمتش میفرستد؛ تا ابرهای سنگینبار را (بر دوش) کشند…
و فرمود:
در عالم رازی هست…
که جز
به بهای خون
فاش
نمی شود!