تا قبل آن روز که قبل از برادرم رفتم داخل قبری که مقدر بود خانه ی آخرت آن پرستوی بی نشان ِ به وطن بازگشته باشد، تصورم از شهادت و تصویرم از شهید زمین تا آسمان فرق داشت با چیزی که دیدم و برای چند دقیقه لمسش کردم.
داخل گوری شدم که از لحظه ی اولی که کنده می شد، بالای سرش بودم و تک تک بلوک های سیمانی ای که روی هم تنیده شد تا چهارچوب قبر شکل بگیرد را جلوی چشم خود ِ من روی هم چیدند و تا قبل ساعتی که صاحب خانه عزم خانه کرد، هیچ بوی دل انگیزی از آن تو و هیچ حس خوبی از مجاورت او برنمی خاست.
بعد انگار در یک لحظه، درست چند ثانیه قبل از آن طوفان عظیم در شب وداع که بعدها فهمیدم مبشر رحمت خداست، رنگ و شکل و بوی خاکی که شکافته شده بود تا آغوش باشد برای دو شهید بی نشانه، عوض شد…
همه ی خاکی که کف گور بود، تک تک بلوک های سیمانی تنیده شده روی هم، حتی سنگ فرش های دور و بر آن دو قبر خالی به ناگاه بوسیدنی شدند…
حالا من بودم و یک آغوش اشتیاق برای در بر گرفتن برادری که وقتی رفت شانزده سالش تمام نشده بود.
من بودم و چهار گوشه ی قبری که با “چهار قُل” و “یاسین” و “یا زهراء” و “یا حسین” پر شده بود.
من بودم و خاکی که هنوز برادرم را در بر نگرفته، بوسیدنی شده بود.
من بودم و پرده ای از “شهادت” که قبل آن روز رخ ننموده بود.
و خدا
چند ثانیه
پرده از راز مگوئی گشود که “شهادت” می خوانندش…
و فهماند که سهام شهادتش را ارزان نمی فروشد!
و آن جا پروانه ای بود که وقتی صورت شهید را گشودم آمد و ماند و پر نزد و از ماندن پروا نکرد تا سنگ لحد ها چیده شد و پروانه ی بی پروا، همراه برادر شهیدم، تا عرش پر گشود…