استاد-شاگرد (روایت روز معلم و کارگر یک مدیر روزمره)

هر تکه از قالب های بزرگ و سیمانی جدول های کنار خیابان، اقلش پنجاه کیلو وزن را دارند. یعنی اگر بخواهی برش داری، یک ضرب نمی توانی و اگر بخاهی جابجایش کنی به یک نفس ممکن نیست.
اما او یک ضرب و یک نفس قالب های سیمانی را مثل پر کاه از زمین بر می داشت و انگار بخواهد کتاب بچیند توی قفسه، جوری پرتشان می کرد داخل پاکت بزرگ بیل بکهو تنگ هم که همه درست و به قاعده و دقیق و سریع اصابت می کردند به جائی که باید و ردیف می شدند گـَـلِ هم که اگر نبود هِن و هِن کارگران هم قطارش در همراهی با او، انگار می کردم قالب ها نه آن چنان که می نمایانند، سنگین اند…
اعجوبه ای بود با منش و حرکات خاص خودش و سیگاری که از بام تا شام از لبش جدا نمی شد و سیبیلی که تا بناگوشش ممتد بود و یقه ای که تا نصفه باز بود و چارق هائی که همیشه ی خدا پاشنه شان خوابیده بود و جلیقه ی پشمی ای که حتی زیر ظِلّ گرم ترین اشعه های آفتاب بعدازظهر هم از تن به درش نمی کرد که مبادا تن و بدن آرنولدینش نمایان شود!
بعدها فهمیدم “حسن آقا” که بین کارگرها به زور بازو و قد و بالا شهره بود، شاگرد همکار جدید الانتقالمان از آموزش و پرورش بوده و سیگار پشت لبش، قدمتی به قاعده ی آن سال ها دارد و همکار جدید که افتخار استادی! ایشان را داشته نقل می کرد که شاگردش که حالا قد و بالائی به هم زده، آن روزها که جثه ای نداشت و پشت لبش هنوز سبز نشده بود، سیگار به لب و کتاب و دفتر لوله شده به بغل و دیرتر از همه سر کلاس می آمد و همان دم در و روی دیوار کلاس سیگارش را خاموش می کرد و انگار که داخل گود زورخانه شود، رخصتی طلب می کرد و می رفت سر جایش ته کلاس و گیوه هایش را در می آورد و چمباتمه می زد روی یکی از تخت های خالی لژ!
و حالا که روز معلم بود و نیز روز کارگر، استاد و شاگرد سال های دور باز به هم رسیده بودند بی آن که نسبتی بین شان عوض شده باشد. گیوه های ور نکشیده و سیگار سرجایشان بودند و استاد و شاگرد هم!
این وسط رزق روایت روز معلم و کارگر ما هم جور شد!
تا باد چنین بادا…

دیدگاه‌ها

  1. سوسن جعفری

    🙂
    من دو سالی هست که دیگر تبریز نیستم 🙂 تهرانم.
    ولی اگر عمری باقی بود می‌آییم خوی و ارومیه 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.