کسی برای دوخت لباس به مغازه ی ما نمی آمد. هر از چندگاهی، کسی با کت یا شلواری در دست، گذرش به مغازه ی می افتاد اما پدرم با دیدن مشتری لباس به دست، بلافاصله چهره در هم می کشید و جواب سلام تازه وارد را با تاخیر و بی اعتنائی می داد. مشتری در فضائی سرد و سنگین، سفارش تعمیر می داد و هنوز ار مغازه دور نشده بود که پدرم نگاه خشمگینش را از رفتن او می گرفت و غرولندکنان کنایه می زد که باز روزی ما در خشتک مردم است. گلایه اش از خدا بود و اشاره اش به تنگ یا گشاد کردن خشتک شلوارهائی بود که بیشترین مراجعه به مغازه برای آن بود و منبع عایدی مختصر ما.
به میخ های خالی دور تا دور مغازه فقط یک کت نیمه دوخته خاک گرفته آویزان بود که سفارش دهنده اش هرگز برای پروی دوم آن نیامد. می گفتند در یک تصادف کشته شده است. پدرم برای آبروداری پیش دیگر کسبه ی محل و دوستان بی کار یا بازنشسته اش که بعدازظهرها دکان ما را پاتوق می کردند، دو سه کت و شلوار رنگ و رو رفته خودش را از خانه آورده بود تا به میخ ها آویزان کند که یعنی مشتری دارد…*
– – – – – –
داستان همشهری. کتاب اسفند۹۰ و فروردین۹۱